#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_34

روي صندلي جلوي ميزم نشست و آروم زمزمه كرد: فردا بريم بيرون؟ ... براي نهار؟

نگاهش كردم. خودمم دلم ميخواست برم اما نخواستم بدون چون و چرا قبول كنم. بخصوص به خاطر رفتارهاي اخيرش تصميم داشتم يه كم روابطم رو

باهاش محدود كنم . ميترسيدم توي يكي از همين تنهايي ها چيزي بگه كه دوستيمون و روابط خانوادگيمون رو خراب كنه. گفتم: خبريه؟

لبخندش جمع شد. چند لحظه با دلخوري تو چشمام نگاه كرد و پوفي كشيد و روش رو برگردوند. با يه اخم ساختگي گفتم: احسان؟ ... طوري شده؟

نگاهم كرد. با همون نگاه دلخور. نذاشت چيزي بگم. جواب داد:

قرار جمعه رو كه كنسل كردي ... دو هفته است نه ديدمت نه يه زنگ به من ميزني ... تلفن هام رو هم كه يكي در ميون جواب ميدي ... به جاي اينكه من

بپرسم چيزي شده تو مي پرسي؟ ... ميپرسي خبريه؟ ...هميشه با هم بيرون ميرفتيم خبري بوده؟

حق ميدادم بهش. رفتارم يه دفعه خيلي تغيير كرده بود.اما نميخواستم بفهمه عمدا اين كار رو ميكنم. لبخندي زدم و گفتم:

_ حالا چرا دلخور ميشي؟ ... منظورم اين بود كه جايي برنامه خاصي داري؟

برگشت سمتم و گفت: ميريم با هم نهار ميخوريم ... دربند ... چطوره؟

خنديدم و گفتم: باشه ... ميام ... منم اين چند وقته به لطف جناب قائم مقام هم اعصابم داغون شده هم حسابي خسته ام.

سينه اش رو داد جلو و يقه لباسشو صاف كرد: نبينم كسي اذيتت كرده ... ميخواي دمش رو قيچي كنم؟

بلند شدم . اونم همراهم بلند شد. وسايلم رو برداشتم و گفتم: امروز كه وقت نكردم نهار بخورم ... بريم كه حداقل فرصت شام خوردن داشته باشم.

هر دو با هم از اتاقم خارج شديم. جلوي درنگاهم با نگاه باربد تلاقي كرد. انگار داشت ميومد اتاق من .لبخندي به روش زدم كه البته از صد تا فحش بدتر

بود. اون هم متقابلا يه چيزي شبيه همون لبخند تحويلم دادو در جواب احوالپرسي احسان باهاش دست داد و حالش رو پرسيد. بعدم يه نگاه به من كرد و با يه

پوزخند گفت:

-تشريف ميبرين؟ ... گفته بودين قرار دارين زودتر راهيتون ميكرديم.

يخ كردم. اين چه حرفي بود؟ كدوم قرار؟ سعي كردم به خودم مسلط باشم و به صورت احسان كه حالا برق ميزد نگاه نكنم. رو به باربد گفتم:

-نيازي به زحمت شما نبود ... من خودم بهتر براي قرارهام برنامه ريزي ميكنم ... اگه نياز شد از تجربيات فراوان شما هم استفاده ميكنم.

باربد با بيخيالي رو به احسان كرد و گفت : خوب بفرماييد... مزاحمتون نباشم.

چشم غره اي به صورت درهم و لبخند كجش زدم و جلوتر از احسان راه افتادم .

با حرص گفتم: پسره عوضي ... آدم نيستي اصلا ... فكر كرده همه مثل خودشن .

احسان خودش رو بهم رسوند و گفت: چيزي شده مارال؟ ... چرا اينجوري با هم حرف ميزنيد؟

romangram.com | @romangraam