#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_32

با شك گفت: مشكوك ميزني ها ... چه خبره؟ ... من دفتر بابام

گفتم: باشه ... شب بهت زنگ ميزنم.

از در كه خارج شدم چشمم به باربد خورد كه سوئيچ به دست كنار ماشين عمو ايستاده بود و داشت با حرص سر تا پاي منو برانداز ميكرد. بي توجه از

كنارش رد شدم كه صداش باعث شد كمي سرعتم رو كم كنم.

-منظورت از بلا من كه نبودم؟ ... نه؟

برگشتم سمتش و چند ثانيه به صورت پر از حرصش نگاه كردم. سرشو تكون داد. يعني منتظر جواب منه. با بي خيالي شونه اي بالا انداختم و گفتم:

چيزي براي گفتن ندارم ... به مينا جون سلام برسونيد ... فعلا خدانگهدار.

و برگشتم و راهم رو ادامه دادم. صداشو شنيدم كه اروم با خودش زمزمه ميكرد : نشونت ميدم بلا يعني چي ... دختره لجباز

يه لبخند اومد رو لبم. راستش از اينكه شنيده بود چي بهش گفتم اصلا ناراحت نبودم. فقط كاش پاي عمو اسفندياري رو وسط نكشه. چون اونوقت واقعا

شرمنده ميشم.

توي ماشين نشستم و بعد از استارت زدن راه افتادم. بعد از خروج از كارخونه سرعتم رو زياد كردم. پخش ماشين رو روشن كردم و به يه موزيك كه خيلي

دوسش داشتم گوش ميدادم كه ماشين عمو با سرعت از كنارم رد شد. بازم خنده ام گرفت. معلومه كي لجبازه. بچرخ تا بچرخيم آقاي اسفندياري كوچك

من اگه تورو سر جات ننشونم مارال نيستم.





با اعصابي داغون از بحث با باربد برگشتم تو اتاقم. دلم ميخواست جيغ بكشم. زير لب با همه حرصم گفتم: مرتيكه ي عوضي ... از وقتي پاشو گذاشته تو

اين كارخونه مدام چيزهاي جديد مي بينم ...عمو اسفندياري هم كه انگار خيالش راحت شده و ديگه اينورا پيداش نيست ... بابا هم كه اصلا دخالتي نميكنه ...

پسره تازه دو هفته است اومده . معلوم نيست اينجا رو با كجا اشتباه گرفته. نشستم پشت ميزم و سعي كردم خودم رو آروم كنم. اما يادآوري اون بحث خط ميكشيد رو اعصابم.

امروز براي صحبت در مورد تنظيم شرح وظايف جديد كاركنان و استخدام نيروهاي جديد رفته بودم اتاقش. اگه بابا يا عمو بودن هيچوقت پامو سمت اتاقش

نميذاشتم. اما مجبور شدم. چندتا از واحد ها به خاطر بازنشستگي كمبود نيرو داشتن و بايد در اسرع وقت مشكلشون رو حل ميكرديم. در زدم و با شنيدن

بفرماييد وارد اتاقش شدم. بوي سيگار توي اتاق پيچيده بود و باعث شد بينيم رو جمع كنم. چشم كه چرخوندم ديدم يه دختر كنارش روي كاناپه نشسته و داره

منو نگاه ميكنه. اول فكر كردم اشتباه ميبينم. كمي دقت كردم. يكي از همون دخترهاي توي مهموني بود.از همونايي كه با ديدنش آدم خدا رو شكر ميكرد كه

چه فرشته هايي آفريده. خيلي خوشگل بود. موهاي بلوندش كاملا صاف بود. چند لحظه همونجوري تو شوك بودم و نگاهش ميكردم. تا اينكه با صداي باربد

romangram.com | @romangraam