#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_31






اما ميدونم كه از پسش برمياي.

با پوزخند به باربد كه در كمال آرامش به من زل زده بود نگاه كردم و گفتم : چه زود براي موندن تصميم گرفتين ... فكر ميكردم قراره بيشتر فكر كنين.

و بعد بدون اينكه منتظر جوابش باشم رو به بابا گفتم : به اين راحتي نيست بابا ... ميدونيد كه اين پست خيلي حساسه ... نميشه به هر كسي واگذارش

كرد ... اگه احيانا ايشون تصميم بگيرن كه همكاريشون رو قطع كنن نه ميشه اين پست رو حذف كرد و نه ميشه به كسي به اين راحتي اعتماد كرد و اين

پست رو بهش سپرد.

عمو اسفندياري پيشدستي كرد و گفت: تو هستي عمو جان ... ما نگران اون موضوع نيستيم ... تو هم نگران نباش.

نتونستم روي حرف عمو اسفندياري حرفي بزنم. هر چي باشه مدير عامل بود. درسته كه بابا رئيس هيئت مديره بود اما انگار كاري از دست من برنميومد.

بابا هم مخالفتي نداشت. صبح بدون حضور من جلسه برگذار شده بود و حالا فقط كارهاش رو انداخته بودن گردن من. از اون بدتر اينكه حالا مجبور بودم

مدام اين پسره رو تحمل كنم. اون هم به عنوان قائم مقام شركت.سري تكون دادم و در مقابل لبخند مرموز باربد از سوئيت اومدم بيرون و رفتم سمت دفترم

تا لوازمم رو بردارم و برم خونه. و مدام با خودم غر ميزدم.

لعنتي هنوز نيومده ببين چه بل بشويي راه انداخته ... كلي كار برام تراشيد. فردا كلا بايد درگير كارهاي تغييرات باشم.

وسايلم رو از تو اتاق برداشتم. يه نگاه به صفحه گوشيم انداختم. يه ميس كال از احسان داشتم و يه پيام.

-كجايي مارال؟ نميخواي جواب تلفن هام رو بدي؟

يادم اومد كه ديشبم جواب پيامش رو ندادم. رفتم تو سوئيت و از همه خدا حافظي كردم و همزمان شماره احسان رو گرفتم.همونطور كه از اتاق بيرون

ميومدم صداي سلام پر انرژيش رو شنيدم. با خنده گفتم: سلام ... چطوري؟ ... خوبي؟

-خوبم ... كجايي تو بابا ... نه جواب تلفن هام ميدي نه پيام هام رو ... ديشب تا حالا يه چيزيت ميشه ها.

ناليدم: آخ ... احسان دست رو دلم نذار كه خونه ... نميدوني چه بلايي برسرمون نازل شده.

خنديد و با مهربوني گفت: نبينم غمتو ... چي شده مگه؟

خواستم جوابش رو بدم كه باربد با سرعت از كنارم رد شد و بدون توجه به من رفت سمت در. ديوونه. نزديك بود بهم تنه بزنه.

صدامو كمي آوردم پايين و به احسان گفتم : بعدا بهت ميگم ... فعلا نميشه ... شب با هم حرف ميزنيم ... تو كجايي؟


romangram.com | @romangraam