#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_30

براي مميزي به كارخونه سر بزنن و بايد كارها رو سر و سامون ميدادم

تلفن رو برداشتم واز چند تا از كارمندهاي بخش خواستم بيان به اتاقم. توي طول دوره منظم كار ميكرديم. براي همين سر و سامون دادن كارها زياد كار

نميبرد. فقط بايد اسناد رو جلوي دست ميذاشتم تا مميزها با توجه به كمي وقت فرصت كنن همه چيز رو چك كنن. تا ساعت 3 مشغول برنامه ريزي با بچه

ها بوديم. ديگه تقريبا كارم تموم شده بود كه تلفن اتاق زنگ خورد. گوشي رو كه برداشتم صداي بابا توي گوشم پيچيد.

-مارال جان ... كارت تموم شده؟

كش و قوسي به بدنم دادم و گفتم: آره بابا ... كارهاي اين بخش تقريبا تمومه ... فقط بايد با مهندس شريعتي و مهندس ساري هماهنگ كنم ... اونها هنوز

اوراق رو تحويل ندادن.

بابا با خنده گفت: خوب پس ديگه كاري نمونده ... من اگه تورو نداشتم چيكار ميكردم؟

خنديدم و گفتم : يه كارمند استخدام ميكرديد.

بابا كمي مكث كرد و گفت : نهار رو آوردن ... مامانت ميگفت صبحونه هم نخوردي ... ما تو سوئيت هستيم ... زود بيا.

و گوشي رو قطع كرد. ما؟ ما يعني عمو اسفندياري هم هست و اين يعني حتما باربد هم هست. با بي حوصلگي به بچه ها گفتم كه ميتونن برن و سوار

سرويس بشن. خودم هم از جام بلند شدم. توي دستشويي اتاقم نگاهي به صورتم انداختم . يه كم خسته بودم. اما همه چيز خوب بود. دستهام رو شستم و راه

افتادم سمت سوئيت.دو تا اتاق كه توي هر كدومش دو تا تخت يك نفره و يه ميز نهار خوري و تلويزيون و سينماي خانگي بود و با يه در به هم وصل

ميشدن. تقريبا مثل سوئيت هتل بود. براي مواقعي كه هركدوم از ما بيشتر تو كارخونه ميمونديم و ميخواستيم كمي استراحت كنيم. در زدم و بعد از يه مكث

كوتاه بازش كردم. بابا، عمو اسفندياري و باربد سر ميز منتظر من بودن. با لبخند روي ميز نشستم. عمو خسته نباشيدي بهم گفت. منم تشكر كردم و همگي

شروع كرديم. گرسنم بود. به خصوص كه انرژيم هم تحليل رفته بود.باربد خيلي شيك غذا ميخورد. با با وعمو هم كه اصلا حواسشون به ما نبود. حتي موقع

نهار هم دست از بحث كاري برنميداشتن. سعي كردم حواسم رو معطوف غذام بكنم. نيم ساعت بعد همه از پشت ميز بلند شدن و منم بعد از تشكر راه افتادم

كه برم تو اتاقم اما با صداي بابا سرجام ايستادم. بابا با ترديد پرسيد: ميشه تو اين دو روز باقي مونده به مميزي چارت رو عوض كرد؟

با تعجب نگاهش كردم و گفتم: ميخواييد چارت رو عوض كنيد؟

بابا خنديد و با نگاهي به باربد و عمو گفت: نه ... ميخواييم قائم مقام اضافه كنيم.

با ترديد بهش نگاه كردم و تو دلم اميدوار بودم اون چيزي نباشه كه من فكر ميكنم. اما حرفاي بابا بهم فهموند كه كاملا درست فكر ميكردم. بازم باربد لعنتي

-باربد قراره فعلا اين سمت رو به عهده بگيره ... تا تصميم بگيره كه قراره اينجا بمونه يا نه ... اگه موند كه چه بهتر ... اگه هم نموند بعد براش فكري

ميكنيم ... امروز تو جلسه هيئت مديره در مورد اين موضوع راي گيري شد و تقريبا همه موافقت كردن ... البته يه كم كارت تو اين چند روز زياد ميشه ...

romangram.com | @romangraam