#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_29


-نه بابا... اين چه حرفيه؟... من اصلا ديشب تا حالا به خاطر اين افتخاري كه نصيبم شده خواب و خوراك نداشتم.

چشماشو تنگ كرد و با همون لحن شيطون كه غير مستقيم بهم ميگفت آش كشك خالته نگاهم كرد و بعد از چند لحظه گفت: چماق گرفتن بالا سرت؟

يه نگاه به قيافه اش كردم.آخ كه چقدر خوب ميشد ملاحظه نميكردم و همينجا وسط اتوبان پياده اش ميكردم. لحنم رو جدي كردم و گفتم: اجبار كه فقط چماق

نيست... بعضي مواقع ادم يا به صورت دلخواه و يا به صورت اجبار بايد يه سري حرمت ها رو حفظ كنه... به خاطر احترامي بود كه براي عمو اسفندياري

قائلم.

سري تكون داد و جواب داد : پس ميشه به خاطر احترام عمو اسفندياري هم كه شده يه كم مودبانه تر حرف بزني؟

خنده ام گرفت. جلوي خودم رو نگرفتم و براي چند لحظه مداوم خنديدم. بعد هم با همون خنده گفتم: در مقابل شما؟... اين يه قلم جنسو شرمنده.

اونم انگار از خنده من لبخندي رو لبش نشسته بود.اما سعي ميكرد پنهانش كنه. سرش رو برگردوند سمت شيشه و چيز ديگه اي نگفت. يك ساعت بعد

كارخونه بودم. جلوي در چند تا بوق زدم تا نگهبان در رو باز كنه. وارد شدم و ماشين رو جلوي ساختمان اداري پارك كردم. پياده شد. منم وسايلم رو

برداشتم و پياده شدم. صبر كرد تا من بهش برسم. بعد هم شونه به شونه من قدم برداشت. سعي ميكردم به حضورش كنارم اهميت ندم. اون هم چيزي نگفت

و فقط با جديت اطراف رو نگاه ميكرد. وارد ساختمان شديم و از پله ها بالا رفتيم. خانوم ادريسي بلند شد و سريع گفت: سلام خانوم مهندس. روزتون بخير

مثل هميشه به گرمي باهاش احوالپرسي كردم. ادريسي رو كرد به باربد كه داشت ما رو نگاه ميكرد و با نيش باز گفت:

-شما بايد پسر آقاي اسفندياري باشيد... درسته؟

باربد رو به من يه لنگه ابروش رو بالا داد و با همون لحني كه مدام سعي داشت منو باهاش بكوبه گفت: انگار خبرم زودتر از خودم رسيده.

يه نگاه عاقل اندر سفيه بهش كردم كه نيشخندي تحويلم داد. با بي حوصلگي رو به ادريسي گفتم: بابا و عمو اسفندياري كجان؟

با دست به اتاق كنفرانس اشاره كرد و گفت: جلسه داشتن... الان مهمونهاشون رفتن

سري تكون دادم و راه افتادم سمت اتاق كنفرانس. باربد هم دنبالم اومد. وارد شدم و با صداي بلند سلام كردم. باربد هم همينطور. هردو بلند شدن و با باربد

دست دادن. بابا رو به من گفت: خوبي بابا؟

قبل از اينكه جواب بابا رو بدم عمو اسفندياري رو كرد بهم و گفت: مارال جان ببخشيد عمو... امروز تو زحمت افتادي.

يه نگاه به صورت باربد كه انگار منتظر جواب من ايستاده بود و يه نيشخند رو لبش بود انداختم و رو به عمو جواب دادم:

-خواهش ميكنم عمو... شما بيشتر از اينا براي من ارزش داريد.

نيشخند باربد جمع شد. اينبار من يه لبخند مكش مرگ من تحويلش دادم و با گفتن با اجازه راهي دفترم شدم. اون روز خيلي كار داشتم. قرار بود دوروز بعد


romangram.com | @romangraam