#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_28

چشمهام از تعجب گشاد شد. با اعتراض گفتم: بابا؟... من برم دنبالش؟... مگه راننده شم؟

انگار كسي كنارش بود كه نميخواست متوجه حرفاي من بشه. چون بدون توجه به حرفم گفت: آره بابا... زنگ ميزنم كه آماده باشه.

با حرص گفتم: بابا... خوبه من ديشب گفتم هيچ از اين پسره خوشم نمياد... حالا منو كردي راننده شخصيش؟... مگه چلاقه؟ ... خرجش يه آژانسه.

بابا باز با همون لحن آرومش گفت: آره بابا جون... منتظرتم... زود بيا

بعد هم گوشي رو قطع كرد. واي خدا. آخه چرا من؟ دلم ميخواست سر اين پسره رو بكوبم به ديوار كه انقد همه باربد باربد نكنن. گوشيمو با حرص پرت

كردم روي صندلي و دنده عقب گرفتم. در رو با ريموت بستم و با اعصاب داغون راه افتادم سمت زعفرانيه. نگاهم افتاد به ساعت. حدود 10 بود. مطمئن

بودم زودتر از 12 به كارخونه نميرسم. كلي وقتم واسه حضرت آقا تلف ميشد. با سرعت رانندگي ميكردم و اميدوار بودم گير پليس نيوفتم. جلوي در خونه

كه رسيدم چند تا بوق زدم تا بياد بيرون. بعدم دور زدم. سمت مقابل خونه جاي پارك نبود. مجبور شدم كمي برم جلوتر. چند لحظه اي نگذشته بود كه گوشيم

زنگ خورد. شماره نا شناس بود. جواب دادم: بله؟

صداش توي گوشي پيچيد: سلام... صبح بخير

با بي حوصلگي گفتم: سلام... ظهر شما هم بخير... من يه كم جلوترم... يه ماكسيماي سفيد... فلشرم هم روشنه.

سريع گفت: آره... ديدم

و گوشي رو قطع كرد. بدون اينكه به عقب برگردم از توي آيينه اومدنش رو ديدم. واي. عجب تيپي داشت لعنتي. فكر كنم حق داشت انقدر از خودش مطمئن

باشه.نزديك ماشين كه رسيد نگاهم رو از روش برداشتم.اين همينجوري خدا رو بنده نبود. چه برسه كه بفهمه من از سليقه اش تو انتخاب لباس خوشم مياد.

در جلو رو باز كرد و نشست و گفت: سلام... دير كردي

واي ... خدا... يكي منو بگيره كه اينو تا مقصد از ماشين پرت نكنم پايين... پررو

با بي حوصلگي لبخند كجي زدم و گفتم: ببخشيد انگار كلي وقت دم در منتظر شديد... نميدونم چرا نديدمتون.

متوجه لحن پر از تمسخر و طعنه كلامم شد. اما به روي خودش نياورد. لبخند شيطوني زد و گفت: مرسي كه اومدي دنبالم.

همونطور كه از فرعي وارد اصلي ميشدم با همون لحن جواب دادم: مگه چاره ديگه اي هم داشتم؟

چند لحظه ساكت شد. وقتي ديدم صدايي ازش درنمياد نگاه گذرايي بهش كردم. تكيه اش رو داده بود به در و يه لنگ ابروش رو بالا داده بود و داشت منو

نگاه ميكرد. نيشخندي زدم و گفتم: ديد زدنتون تموم شد؟

بازم طعنه ام رو نشنيده گرفت. پوفي كشيد. سري تكون داد وبا يه لبخند مرموز گفت: يعني ميخواي بگي از روي اجبار و بدون تمايل شخصي اومدي؟

آخ... من به اين از خود راضي چي بگم؟ با يه لبخند نيم بند و يه لحن پر از تمسخر گفتم:

romangram.com | @romangraam