#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_27
همچنان با صبر و حوصله و مهربونيش منو شرمنده ميكرد. از اين چيز ميترسيدم. نميخواستم براي احسان چيزي باشم كه تا
حالا دلخوش بودم به نبودنش. نميخواستم رنگ محبت هاش عوض بشه. اون محبت ها و مهربونيهاي بي توقعش تنها چيزي بود
كه منو راضي ميكرد به صميميت باهاش. و هميشه يه جوابي داشتم كه به همه كسايي بدم كه دنبال حاشيه اند.اينكه منو احسان
مثل دوستيم. فقط همين. انگار ديگه مثل دوست نبوديم. همبازي دوران بچگي نبوديم. انگار يه چيزايي داشت عوض ميشد و من
با وجود اينكه ميدونستم خودمو به بي خيالي ميزدم و فقط ته دلم دعا ميكردم كه اشتباه كرده باشم. احسان براي هر دختري ايده
آل بود. براي منم بود. خوشتيپ و خوش لباس بود. مهربون و با ملاحظه بود. صبور و خوش اخلاق بود. موفق بود. اما دلم
ميخواست براي من همون احسان هميشگي باشه.
سعي كردم افكارم رو پس بزنم و بخوابم. اما با همه تلاشم يك ساعت بعد خوابم برد.
صبح با صداي تلق تلقي كه از توي آشپزخونه ميومد بيدار شدم.امان از دست مامان. نگاهي به ساعت گوشيم انداختم.9 صبح
بود. انگار بابا كار خودشو كرده بود. بالاخره منو بيدار نكرد.رفتم تو حموم و يه دوش كوتاه گرفتم. موهام رو خشك كردم. لباس
پوشيدم و كمي آرايش كردم.عطر زدم و از اتاق اومدم بيرون.از پله ها سرازير شدم و رفتم تو آشپزخونه. انگار فقط مامان خونه
بود. سلام كردم و مامان جوابم رو داد و گفت: بيا صبحانه بخور بعد برو.
عادت نداشتم صبحانه بخورم.يه لقمه درست كردم.راه افتادم سمت در ورودي و شروع كردم به پوشيدن كفشهام. مامان با حرص گفت:
- دوباره داري گشنه ميري؟
بوسيدمش و گفتم: اونجا يه چيزي ميخورم مامان... سخت نگير
تو ماشين نشستم و استارت زدم. همين كه دستم رفت سمت كمربند صداي زنگ تلفنم بلند شد.از بين لوازمم پيداش كردم و نگاهي به صفحه اش انداختم.
بابا بود.
-جانم بابا... سلام
-سلام بابا جان... بيداري؟
به لطف شما ساعت 9 بيدار شدم... دارم راه ميوفتم.
بابا چند لحظه مكث كرد و بعد گفت: مارال جان بابا... باربد قراره امروز بياد كارخونه... چون خسته بود صبح نيومد... ماشينم نداره هنوز... منم گفتم تو
حدودساعت 10 ميري دنبالش تا با هم بيايد... حتما سر راه برو دنبالش.
romangram.com | @romangraam