#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_26
-احوال آبجي كوچيكه؟.. من خوبم... تو خوبي؟
جواب دادنم همزمان شد با داخل شدن مامان و بابا و سلام و احوالپرسي و بغل و ماچ و بوسه. خوش و بش كردنش كه تموم شد
گفتم: مسافرت خوش گذشت؟
-جاي شما خالي... همش كار بود... جايي نرفتم براي خوشگذروني... يعني اصلا وقت نكردم... غذامون رو هم تو دانشگاه
ميخورديم.
مامان همينطور كه ظرف غذا رو از تو يخچال در مي آورد تا براي مهرداد گرم كنه پرسيد: بالاخره به كجا رسيد؟...تموم شد؟
مهرداد خياري از توي ظرف ميوه برداشت و در حالي كه گاز ميزد جواب داد:
-تموم ميشه... ديگه چيزيش نمونده... بقيه كارهاش رو همينجا انجام ميديم.
تكيه ام رو دادم به مبل. بابا هم كه براي عوض كردن لباس به اتاقش رفته بود اومد تو سالن و كنا ما نشست. رو به مهرداد
پرسيد:
-حالا اين پروژه تحقيقاتي به جايي هم ميرسه يا مثل ميليون تا پروژه ديگه كه ابنهمه براش زحمت ميكشن فقط در حد تئوري باقي
ميمونه؟
مهرداد سري تكون دادو گفت: اميدوارم عملياتي بشه... وگرنه فكر ميكنم يك سال وقتم رو تلف كردم.
از جام بلند شدم و گفتم: اميدوارم... اگه با من كاري نداريد برم بخوابم.
بابا گفت: برو... فردا هم يه كم دير تر بيا... استراحت كن.
گفتم: بابا من فردا يه عالمه كار دارم... بيدارم كنيد
و با گفتن شبتون بخير راه افتادم سمت پله هاي طبقه بالا و وارد اتاقم شدم.
آرايشم رو پاك كردم و مسواك زدم و رفتم توي تخت. صداي ويز ويز گوشيم از توي كيفم ميومد. كيفم رو جلو كشيدم و گوشيم
رو از توش كشيدم بيرون. يه ميس كال و يه پيام از احسان. پيام رو باز كردم.
-خوابيدي بانو؟ خوب بخوابي. شبت قشنگ
نفس عميقي كشيدم و گفتم: اين كار رو نكن احسان.
چند وقتي بود كه رفتار احسان يه كم عوض شده بود. هميشه مهربون بود. هميشه با ملاحظه بود. اما اين چند ماه به هر چيزي
چنگ ميزد كه غير مستقيم و بدون ناراحت كردنم چيزي رو بهم بفهمونه كه من نميخواستم بفهممش و اين كلا فه اش ميكرد. اما
romangram.com | @romangraam