#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_25


بابا با حركت سر حرف مامان رو تائيد كرد و من ناليدم: واي... آخه چرا؟

بابا با تعجب بهم نگاه كرد و گفت: چرا چي؟... چرا مياد كارخونه باباش؟... به همون دليلي كه تو مياي... اينم سواله كه

تو ميپرسي؟

و بعد از مكث كوتاهي ادامه داد:

-فعلا قراره ايران بمونه.معلوم نيست برنامه اش چيه.از طرفي هم نميتونه بيكار بمونه.مياد هم يه كمك اساسي به ما ميكنه.هم

خودش فعلا سرش گرم ميشه.اسفندياري ميگفت اونجا اوضاع كارش خيلي خوبه اما انگار دلش ميخواد اينجا نگهش داره.فعلا

داره همه تلاشش رو ميكنه كه راضيش كنه.

كمي لبم رو كج كردم و زير لب گفتم: حالا انگار نوبرشو آورده.تازه قراره راضي هم بشه.

بابا سرش رو تكون دادو گفت: من كه نميتونم بگم پسرتو نيار تو كارخونه چون دختر من ازش خوشش نمياد... ميدوني كه 51

درصد سهام مال اسفندياريه... درسته كه هيچ وقت بين ما حرفي از اين مسائل نبوده اما همين باعث ميشه خيلي جاها من

مراعات اين موضوع رو بكنم... من وقتي گفتم مارال بياد اسفندياري سر از پا نميشناخت... يادته كه... پس حرفي نميمونه...

اصلا معلوم نيست باربد بخواد ايران بمونه.

كلافه گفتم:اي بابا... من كي گفتم شما بگيد نياد.

اينبار مامان دخالت كرد و گفت: تو مگه تو اون كارخونه اتاق نداري واسه خودت؟... قرار نيست كه هر دوتون پشت يه ميز

بشينيد... هر چند كه من هنوز نفهميدم تو چرا ازش خوشت نمياد اما يادت باشه رفتار امشبت تكرار نشه.

با نا اميدي گفتم: به به... بابا مامان مارو ببينين... ميخواييد همين بغل بزنيد كنار من پياده شم؟... مزاحمتون نباشم يه وقت؟

مامان خنديد. بابا هم انگار به زور جلوي خودش رو ميگرفت كه يه چيزي بار من نكنه. جلوي در خونه ماشين مهرداد رو

ديدم. مامان با ذوق گفت: انگار مهرداد اومده.

بابا ماشين رو برد داخل و در رو با ريموت بست.جلوتر از همه دويدم سمت خونه. وارد كه شدم صداي تلويزيون توجهم رو

جلب كرد. راه افتادم سمت سالن. روي كاناپه روبروي تلويزيون نشسته بود. با صداي بلند گفتم:

-به به... ببين كي اينجاست... چطوري داداش بزرگه؟

مهرداد لبخندي زد و در حالي كه از جاش بلند ميشد تا به استقبال بابا و مامان بره لپم رو كشيد و گفت:


romangram.com | @romangraam