#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_24
بهنام دستشو به سمتم دراز كرد و با همون لحن پر از شيطنت هميشگيش گفت: تو هم مدام سرت تو كاره هاااا... بيخيال بابا...
وقت هست واسه پول جمع كردن.
دستشو فشردم و گفتم: ببينيم كي زودتر بازنشسته ميشه... تو كه گمونم تا آخر عمرت يه روز هم كار نكني.
خنديد. منم خنديدم. بعد هم رو كردم به باربد و لبخندم رو جمع كردم و در حالي كه سعي ميكردم خونسرديمو حفظ كنم گفتم:
-ممنون از پذيراييتون... شبتون خوش.
با همون نگاه نافذش كه حالا آثاري از شيطنت هم توش بود لبخند دختر كشي تحويلم داد و گفت: خوشحال شدم از آشناييتون.
اخ كه چقدر دلم ميخواست اون لحظه هيشكي دور و برم نباشه.
بابا و مامان هم خداحافظي كردن و همگي راه افتاديم به سمت خروجي.جلوي در رو كردم به احسان و گفتم تو برو تو مي ميريم
نگران نباش.سري تكون دادو گفت: امان از نيش زبون تو... اومدم بگم با بچه ها جمعه ميريم كوه... تو هم بيا... خوش ميگذره.
با بي حالي كه ناشي از خستگي بود گفتم: ببينم چي ميشه... قول نميدم.
احسان با مهربوني دستم رو گرفت و گفت: منتظر خبرتم... حالا برو... داري پس ميوفتي.
از احسان خداحافظي كردم و توي ماشين نشستم. بابا همينطور كه استارت ميزد گفت: چرا اينجوري برخورد كردي با اين پسره؟
با بي تفاوتي گفتم: چجوري؟
بابا سري تكون داد و گفت: كارت خيلي بي ادبانه بود.
با عجز ناليدم: ميدونم بابا... اما نميدونم چرا اصلا از اين پسره خوشم نمياد... از خود راضي
بابا اخمي كرد و از توي آيينه نگاهم كرد و گفت:
-يعني چي خوشم نمياد مارال؟... مگه چند بار ديديش؟... اتفاقا به نظر من كه پسر خيلي خوبي بود.
يعني چي؟ يعني بابا مشروب خوردنش رو نديده بود؟ درسته كم بود اما خورد. بابا كه انقدر از افرادي كه مشروب ميخورن بدش
مياد.حتي تو فاميل قدغن كرده كسي تو مهموني ها مشروب سرو كنه. حالا چي شد يهو؟ نديد مدام دخترا دور و برش بودن؟ يهو
شد پسر خوب؟ ترجيح دادم چيزي نگم و با بابا بحث نكنم. به هر حال از موضع خودش كوتاه نميومد.دلم نميخواست بگم چه
برخوردي باهام داشته.
اينبار مامان شروع كرد و گفت: قراره از فردا بياد كارخونه. رفتاري نكني كه به تربيتت شك كنم مارال.
مغزم از چيزي كه شنيدم سوت كشيد. با بهت به بابا نگاه كردم و گفتم: آره بابا؟
romangram.com | @romangraam