#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_23


با ترديد بهش نگاه كردم.واقعا داشت اين موضوع رو به روم مياورد؟ و ادامه داد:

-شما اولين نفري نيستيد كه اينطوري به من خيره ميشه... ديگه عادت كردم.

يه لحظه گوشام داغ شد. اين چي گفت؟ سرم رو با تعجب بالا آوردم كه ديدم همون نيشخند هنوز رو لبشه. كمي ابروهام رو تو هم

كشيدم و نگاهش كردم. اين ديگه داشت از حد خودش ميگذشت. ميخواستم يه چيز كوبنده بارش كنم.اما اون پيشدستي كرد و گفت:

-اگه ديد زدنتون تموم شده من مرخص شم از حضورتون.

واي خدا. داشتم سكته ميكردم. دلم ميخواست سرشو بكوبم تو ديوار.سعي كردم خودمو كنترل كنم و به رفتارم مسلط بشم. تكيه ام

رو دادم به صندلي و با خونسردي ظاهري نفسم رو فوت كردم بيرون و يه لنگه ابروم رو بالا دادم و گفتم: شما خيلي از خود

مچكريد... كسي تا حالا بهتون گفته؟

انگار منتظر جواب من بود. چون با اين حرفم با صداي بلند خنديد. بعد هم از روي ميز بلند شد و همونطور كه سعي ميكرد خنده

اش رو كنترل كنه سري تكون داد و گفت: با اجازه

و ازم دور شد. هنوز شونه هاش ميلرزيد. نفهميدم انگيزش چي بود از اين كار اما نفرتم ازش چند برابر شد.مشتم رو روي پام

كوبيدم و گفتم: من اگه تو رو آدم نكنم مارال نيستم... پسره پررو.

نگاهي به دور و برم انداختم.احسان با بابا مشغول حرف زدن بود. رفتم سمتشون و گفتم: بابا من خسته ام.اگه ميشه زودتر

شامتون رو بخوريد كه بريم.

احسان نگاهم كرد و گفت: به اين زودي؟

سري تكون دادم و گفتم: همچينم زود نيست...10 شبه... منم خسته ام... فردا هم يه عالمه كار دارم... برم يه كم بخوابم.

با عمو امجد و رعنا خانوم خداحافظي كردم.احسان گفت كه تا دم در همراهمون مياد. بعد هم همراه مامان و بابا با عمو

اسفندياري و مينا جون و بقيه خداحافظي كرديم و راه افتاديم به سمت در. بهنام و باربد جلوي در ايستاده بودن و با چند نفر

حرف ميزدن و با صداي تقريبا بلند ميخنديدن. با ديدن ما خنده شون قطع شد. بهنام جلو اومد و گفت:

-آقاي محقق... داريد ميريد؟... چقدر زود؟

بابا دستشو گذاشت روي شونه اش وبا لبخند گفت: مارال صبح تا عصر كارخونه بوده... خسته است... بريم خونه كه يه كم

استراحت كنه.


romangram.com | @romangraam