#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_22

سرمو كج كردم و با چشمهاي تنگ شده گفتم:

-رعنا جون؟... من كه نصف عمرم تو خونه شما بودم... انقد كه شما منو تحمل كرديد بابا مامان خودم نديدنم.

مامانم خنديد و گفت:

-راست ميگه... شما بيشتر از ما ميبينينش.

نگاهي به وسط سالن انداختم. افسانه و شهلا و بهنام وسط بودن. برديا كنار باربد ايستاده بود و با خنده چيزي بهش ميگفت و

همزمان دست هم ميزد. قيافه باربد هنوز جدي بود.انگار اين بشر بلد نبود بخنده. البته چهره اش كمي خسته ميزد. شايد دليل بي

حوصلگيش همين باشه.چند دقيقه بعد همه رو براي شام صدا زدن. اشتها نداشتم اما نميشد چيزي نخورد. به خصوص جلوي چشم

عمو اسفندياري و مينا خانوم. احسان اصرار كرد برام غذا بكشه اما قبول نكردم و همراهش راه افتادم سمت ميز. چند تا تيكه

جوجه گذاشتم تو بشقابم و كمي سالاد و يه كم دسر. داشتم برميگشتم كه صداي كسي رو كنار گوشم شنيدم.تشخيص ندادم صداي

كيه. سرم رو كه بالا آوردم با لبخند باربد مواجه شدم. با ترديد نگاهش كردم كه خنده اش پررنگ تر شد و گفت:

-رژيم دارين؟





سرم رو كمي تكون دادم و گفتم: چطور مگه؟

در حالي كه براي خودش غذا ميكشيد با سر اشاره اي به بشقابم كرد و گفت: چه كم خوراك.

بعد هم اجازه نداد جوابشو بدم و بلافاصله پرسيد: شنيدم شما هم تو كارخونه كار ميكنيد.درسته؟

چنگالم رو فرو كردم توي سالادم و گفتم: بله... مدير بخش ايزو و نظارت بر مديريت يكپارچه هستم.

دست از كارش كشيد. جلوم ايستاد و گفت: چرا ايستادين؟... بفرماييد بشينيد.

تشكر كردم و روي يه ميز همون نزديكي نشستم. اون هم روي صندلي روبه روم نشست و با آرامش مشغول شد. اصلا نميفهميدم

چمه. چرا اينجوري جلوش دست و پامو گم ميكنم؟ فكر كنم تا اون زمان هيچكس انقدر با غرور با من حرف نزده بود. دلم

ميخواست خرخره اش رو بجوئم تا اين لبخند پر از غرورش از روي صورتش پاك بشه. مشغول نقشه كشيدن براش بودم كه

سرش رو بالا آورد و نگاهم رو غافل گير كرد. سعي كردم به بهترين شكل نگاهم رو بدزدم.اما انگار زياد موفق نبودم. نيشخندي

گوشه لبش جا خوش كرد و گفت: ادامه بديد... فرصت آناليز رو ازتون نميگيرم.

romangram.com | @romangraam