#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_21
پسره مغرور.
احسان خنديد. با سر اشاره اي به جمع دختر پسرها كرد و گفت: انگار تو تنها كسي هستي كه همچين نظري داره
نگاهم چرخيد به اون سمت. راست ميگفت. چند تا دخترمدام بهش آويزون بودن.البته من رفتار بدي از باربد نديدم اما كلا آدم تو
ديدي بود. جلب توجه ميكرد.
سرم رو چرخوندم.بالاخره تو اون شلوغي تونستم مامان و بابا رو ببينم.انگار برديا و بهنام هم همراه خانواده هاشون رسيده بودن.
اشاره اي به احسان كردم و گفتم: بيا بريم اون طرف يه سلامي بكنيم.
و بدون اينكه منتظرش بمونم بلند شدم و راه افتادم سمت اون ميز.درست كنار ميزي بود كه بابا و مامان و عمو امجد و عمو
اسفندياري با خانومهاشون نشسته بودن. با لبخند از كنارشون رد شدم و رسيدم به ميز كناري. با برديا و بهنام دست دادم و شهلا
و افسانه رو بوسيدم.خبري از بچه ها نبود.رو به افسانه گفتم:
-چقدردير اومدين؟مثلا مهموني برادر شوهر شماست هااااا.
برديا خنديد و گفت: امان از اين آرايشگاه رفتن خانوما.
لبخندي زدم و گفتم: كوفتتون بشه. ببينين چي شدن؟كجا همچين جيگرايي پيدا ميكرديد شما؟
افسانه رو به برديا پشت چشمي نازك كرد و گفت: تحويل بگير آقا
بهنام سيبي كه تو دهنش بود رو قورت داد و گفت: اينا رو شير نكن.ديگه فردا از پس جمع كردنشون برنميايم.
شهلا با آرنج ضربه محكمي به بهنام زد كه خنده همه رو بلند كرد.همين موقع احسان هم بهمون رسيد و بعد از خوش وبش و
تبريك به مناسبت بازگشت پرشكوه پرنس باربد كبير دست منو كشيد و گفت: با اجازه شما.من اينو يه دقيقه قرض بگيرم.
با تعجب بهش زل زدم و گفتم :منظورت از اين من بودم؟...مگه ليوانتم اينجوري صدام ميكني؟... بعدم منو اينجوري
نكش...گوني سيب زميني كه حمل نمي فرماييد.
فشاري به بازوم داد و با صداي پر از خنده گفت: واي از دست تو.ببخشيد بانو.حالا ميشه خودتون تشريف بياريد كه من مجبور
نباشم شما رو حمل كنم؟
بعد هم دستم رو ول كرد. رفتيم و روي ميز كنار بابا و مامان نشستيم. رعنا خانوم رو كرد بهم و گفت:
-كم پيدايي مارال... كجايي؟... نيستي؟
romangram.com | @romangraam