#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_20

-من برم يه دوري بزنم.از خودتون پذيرايي كنيد.

بعد هم راه افتاد سمت ميزهاي ديگه.احسان سكوت سه نفره ما رو شكست و گفت: شنيدم نرم افزار خوندين... درسته؟

باربد دوباره لبخندي تحويلمون داد و جواب داد: بله. درسته

احسان دوباره پرسيد: كانادا؟

-فقط ليسانس رو اونجا بودم... بعدش براي كار و گذروندن دوره فوق ليسانس رفتم آمريكا.

-معذرت ميخوام... اما ميتونم بپرسم چه كاري؟

باربد لبي برچيد و گفت: خواهش ميكنم... بعد از گذروندن چند مرحله مصاحبه تو شركت مايكرو سافت استخدام شدم.

من و احسان همزمان با دهن باز گفتيم: واقعا ؟

و من پيشدستي كردم و ادامه دادم: پس اينجا چيكار ميكنيد؟

باربد با تعجب نگاهم كرد و گفت: منظورتون رو متوجه نشدم.

احسان فشار دستش رو پشتم بيشتر كرد.انگار ميخواست بهم بگه خفه خون بگيرم. به جاي من جواب داد:

-منظور مارال اينه كه قراره اينجا بمونيد يا برميگرديد سر كارتون؟... فكر نكنم اينجا كاري به اين خوبي پيدا كنيد.

بدون اينكه به احسان نگاه كنم زل زده بودم تو صورت باربد و منتظر جوابش بودم.با همون آرامشي كه از اولش رو اعصابم بود

ليوان مشروبش رو كمي چرخوند و گفت:

- فعلا براي اينجا موندم برنامه اي ندارم.اگه قرار شد بمونم به اون هم فكر ميكنم.

و بعد با دستش به ميز اشاره كرد و گفت:بفرماييد بشينيد.فكر كنم خسته شديد.

احسان هم با گفتن ممنون من رو به سمت ميز هل داد. با آرامش رفتم و روي صندلي نشستم.احسانم كنارم جا خوش كرد.

باربد با يه لبخند عذرخواهي كرد و رفت به سمت جمع دختر و پسرهايي كه سالن رو با صداي خنده هاشون رو سرشون گذاشته

بودن.احسان نگاهم كرد و با خنده گفت:

باز داشتي گند ميزدي هاااا... دختر تو چته امشب؟

با خونسردي تكيه ام رو به صندلي دادم و يه كم از شربتم خوردم و گفتم:

-امشب منو به زور ورداشتن آوردن اينجا... علاوه بر حلوا حلوا كردن عمو و مينا جون، از يه هفته پيش هم بابا و مامان مغز

منو بابت اين مهموني خوردن. اين موضوع باعث شده كه يه حس بدي نسبت به اين آدم داشته باشم. خودشم يه جور دافعه داره.

romangram.com | @romangraam