#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_19


پسر با قد تقريبا بلند.با يه هيكل رو فرم. ورزشكاري نبود اما هيكل پري داشت. موها و چشمهاي مشكي و پوست تقريبا سفيد. تو

نگاه اول به نظرم خيلي شبيه بهنام اومد. فرصت نداشتم بيشتر دقت كنم. مطمئنا تا حالا هم خيلي تابلو شده بودم.مشخص بود آفتاب

رنگ پوستش رو كمي تغيير داده. كت و شلوار و پيراهن و كراوات مشكي. نا خوداگاه نگاهم كشيده شد سمت كفشهاش. يكي از

اعتقادات من اين بود كه ميتونم سلايق آدمها رو از روي كفششون بشناسم.به خاطر همين توي همه برخوردهاي اول نگاهم به

كفشهاي طرفم كشيده ميشد.دختر و پسر هم نداشت.انصافا خوش سليقه بود. مدل موهاي جالبي داشت.جلوي موهاش بلند بود و با

يه پوش جالب داده بودشون بالا.يه لحظه نگاهم تو نگاه خونسرد و مغرورش گره خورد.انگار اونم مشغول آناليز من بود.احسان

دستشو پشتم فشار داد و آروم زير گوشم گفت: خوردي بچه مردمو.

بعدم ريز ريز خنديد. با آرنجم سيخونكي بهش زدم كه ساكت شد.عمو لبخندي تحويلم داد و گفت:خوش ميگذره خانو خانوما؟

منم جواب لبخنش و با يه لبخند مكش مرگ ما دادم و گفتم : ممنون عمو.همه چيز عاليه

عمو دستش رو پشت پسر جوون گذاشت و كمي كشيدش جلو و گفت :

-باربد. پسر كوچيكم.

بعد هم دستشو گذاشت پشت من و كمي منو به خودش نزديك كرد و رو به باربد گفت:

-اين خانوم خشگل هم ماراله. دختر آقاي محقق.

باربد با خونسردي ليوان مشروبش رو دست به دست كرد.بعدشم دستشو به سمتم دراز كرد و با يه لبخند مغرور گفت:

-خوشبختم مارال.

من و احسان كمي جا خورديم.اينو از تكوني كه يه لحظه خورد متوجه شدم. بعد از اينكه از شوك صميميتش در اومدم دستمو به

سمتش دراز كردم و گفتم: منم همينطور جناب اسفندياري

عمو يهو خنده اش گرفت و گفت: اوه ...چه رسمي... مارال خانوم اين پسر منه هااااا... داداش بهنام و برديا كه يه دقيقه از دست

زبونت آسايش ندارن.





لبم رو نامحسوس گزيدم.حالا نميشد مارو اينجوري ضايع نكني عمو؟ دوباره صداي عمو منو از اون حال خارج كرد.


romangram.com | @romangraam