#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_18

داد دست مامان كه با رعنا خانوم مشغول صحبت بودن. مامان هم با لبخندي مهربون ازش تشكر كرد. دوتاي ديگه رو هم آورد

و يكي رو گذاشت جلوي من و اون يكي رو هم خودش برداشت.خنديدم و گفتم: تو تركي؟

همونطور كه روي صندلي مينشست گفت: نه... امشب حوصله اش رو ندارم.

گفتم: خيلي دلم ميخواد اين شازده رو ببينم. ببين چه جشني هم براش گرفتن. انگار پرنس بريتانيا از كره مريخ برگشته.

احسان با صداي بلند خنديد و گفت: اينو از كجا آوردي ديگه؟

منم در حالي كه خنده ام گرفته بودم با حرص گفتم: چميدونم. يهو به ذهنم رسيد.راستي... مونا كجاست؟ نيومده؟

-نه... درس داشت.

با بي حوصلگي گفتم: خوش به حالش.منم اصلا حوصله نداشتم.به اصرار بابا اومدم.

احسان نگاهي بهم كرد و گفت: ولي من فقط به خاطر تو اومدم.

يه لحظه دلم لرزيد. اما زود خودمو جمع و جور كردم و اصلا به روم نياوردم.اونم ديگه ادامه نداد و گفت: بريم برقصيم؟

بلند شدم.اونم بلند شد و با لبخند دستم رو گرفت و برد وسط سالن. به جز يكي دوتا زوج كسي وسط نبود. با اهنگ آرومي شروع

به رقصيدن كرديم. به خاطر بلند بودن پاشنه هام مدام مواظب بودم كه پاشو لگد نكنم.احسان هم سعي ميكرد به خاطر باز بودن

بالاي لباسم فاصله دستش رو با اون قسمت حفظ كنه. اين اخلاقش رو خيلي دوست داشتم.اصلا براي همين باهاش خيلي راحت

بودم.هيچ وقت از حد خودش تجاوز نميكرد. بالاخره فرصت كردم بدون جلب توجه يه نگاه به اطرافم بندازم.كسي به اونصورت

حواسش به ما نبود. بيشتر سرشون به صحبت كردن و پذيرايي از خودشون گرم بود. بهتر... راستش من اصلا آدمي نبودم كه از

جلب توجه استقبال كنم.سرم رو بالا آوردم و به احسان گفتم:تو اين پسره رو ديدي؟

خنديد. سرش رو به گوشم نزديك كرد و گفت:پرنس بريتانيا رو ميفرمائيد بانو؟

منم خنديدم. گفتم: آره... ديديش؟

سري تكون داد و گفت: فقط در حد يه سلام و احوالپرسي... خيلي شلوغه... احتمالا هنوز فرصت نكرده همه مهمونها رو ببينه.

لبم رو با تمسخر كج كردم و گفتم: از بس عمو اسفندياري و بابا از اين ته تغاري تعريف كردن خيلي دلم ميخواد ببينمش.

همين موقع احسان سرفه مصلحتي كرد و با ابرو به پشتم اشاره كرد. منظورش رو فهميدم اما برنگشتم. چند لحظه بعد صداي

عمو اسفندياري رو از پشت سرم شنيدم. آروم برگشتم. احسان هم كنارم ايستاد و دستش رو گذاشت پشت كمرم. عمو همينطور كه

بهمون نزديك ميشد لبخندي به روم زد. يه پسر جوون همراهش بود. از اونها كه وقتي ميبيني چند لحظه مغزت هنگ ميكنه. يه

romangram.com | @romangraam