#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_17
احوالپرسي كرديم. بابا با دست اول به مامان و بعد هم به من اشاره كرد تا وارد بشيم و بعد هم خودش وارد شد.
نگاهي به حياط بزرگ و پر از درخت انداختم تا كسي رو ببينم.شايد يه آشنا تو اون همه شلوغي.آخ كه چقدر دلم ميخواست اين
مهموني رو بپيچونم.اما نميشه از دست بابا در رفت.در ساختمون باز شد و عمو اسفندياري ومينا خانوم وارد ايوون شدند. با ديدن
ما يه لبخند زدند و با عجله اومدن طرفمون. با عمو دست دادم و مينا خانوم رو بوسيدم و با هر دوشون به گرمي احوالپرسي
كردم. عمو هم همون لبخند مهربونش رو تحويلم داد و گفت: چقدر خوشحالم كردي كه اومدي مارال جان.
منم لبخندي زدم و گفتم : ممنون عمو جان. باعث افتخار منه.
بعد از خوش و بش همگي به سمت ساختمون به راه افتادن .وارد كه شدم موجي از گرما و بوي ادكلن هاي مختلف به صورتم
اصابت كرد. با چشم همه جا رو نگاه كردم.چه خبر بود.تقريبا هيشكي رو نميشناختم.انگار همه همكارهاي بابا و عمو بودن.
مينا خانوم كه يه لباس خيلي شيك پوشيده بود ما رو به يه اتاق راهنمايي كرد تا لباسمون رو عوض كنيم. با اينكه نميدونستم انقدر
شلوغه اما به رسم عادت خيلي به خودم رسيده بودم.مانتو و شالم رو برداشتم.مامان هم همينكار رو كرد.تو آيينه نگاهي به خودم
انداختم.و با مامان راهي سالن شدم.
به محض خروجمون از اتاق عمو امجد و رعنا خانوم رو ديدم.احسان هم كنارشون ايستاده بود.به مامان اشاره كردم كه بريم
پيششون. اونها هم تا چشمشون به ما افتاد بلند شدن و يه احوالپرسي گرم با هم كرديم.احسان با لبخند دستشو به سمتم دراز كرد
وگفت: كم پيدايي ليدي زيبا. امشب حسابي تركوندي ها.
خنديدم و گفتم.من هميشه زيبام.بي خود تو سر مال نزن.
در حالي كه ميخنديد دستم رو كشيد و من رو روي صندلي كنار خودش نشوند و ادامه داد:
-بر منكرش لعنت. ولي اين اعتماد به نفس كاذبت آخرش كار دستت ميده ها.من گفته باشم.
پشت چشمي براش نازك كردم و گفتم: ما اينيم. تو هم خيلي خوشتيپ شديا. چشم ملت رو كور كردي. ببينم امشب چند تا تور
ميكني.
لبخند مهربوني زد و گفت: واي از زبون تو. چيزي ميخوري برات بيارم؟
يه نگاه به ميز نوشيدنيها كردم و دخترو پسرهاي بي ظرفيتي كه داشتن خودشون رو خفه ميكردن. گفتم: فقط يه شربت لطفا.
لبخندش پررنگ تر شد و راه افتاد سمت ميز.سه تا ليوان آب پرتقال رو توي سيني گذاشت و اومد سمت ما. يكي از ليوانها رو
romangram.com | @romangraam