#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_16
خاموش و روشن ميشد.خودمو كمي بالا كشيدم و از روي كنسول برش داشتم.باربد بود. يه نفس عميق كشيدم و برش گردوندم
سر جاش. دستم رو گذاشتم روي شكمم.
-تو ديگه توي اين موقعيت از كجا پيدات شد؟؟... اصلا كي منتظرت بود كه اينجوري پابرهنه پريدي وسط زندگي من؟؟؟... چرا
اينكار رو باهام كردي باربد؟؟
يه نگاه به گوشيم انداختم و گفتم: ميبيني؟؟بابات خيلي نگرانته... حتما خيلي دوست داره.
از ياد آوري چهره باربد يه لبخند اومد رو لبم.
-حيف كه قرار نيست به دنيا بياي وگرنه دلم ميخواست شبيه اون باشي.آخه بابات خيلي خوشتيپه.از همون آدمها كه هر جا ميرن
چشم همه دنبالشونه... مغرور و مهربون... بابات خيلي خوبه... خيلي خوب... درسته كه من ناراحتم اما دلم ميخواد تو دوسش
داشته باشي.
بغضم رو قورت دادم و در حالي كه سعي ميكردم گريه نكنم گفتم: حتما دلت ميخواست يه مامان بهتر داشته باشي... نه؟؟... يه
مامان كه بهت اجازه بده زندگي كني... از شنبدن خبر اومدنت خوشحال بشه... اما تو كه ميدوني... من شرايطم با همه فرق
ميكنه... من نميتونم... اگه بياي نميتونم خوشبختت كنم... هنوز تو زندگي خودم موندم... نميتونم برات مادري كنم.
از فكر مادر شدن يه حس عجيبي بهم دست داد.من هنوز اين چيزا رو درك نميكردم.مادر بودن حتما يه چيزايي لازم داشت كه
من نداشتم. يه لحظه ذهنم برگشت به گذشته.دوباره يه لبخند تلخ اومد روي لبم.
-راستي ميدوني من و بابات قبل از ازدواجمون در مورد تو حرف زديم؟؟... سر جنسيتت شرط بستيم... به خاطر اسمت با هم
دعوا كرديم... بابات پسر دوست داشت... منم همينطور... قرار بود اسمتو من بذارم.
كم كم داشتم آروم ميشدم.دچار يه حالت خلسه ميشدم. يه حس خوب.
*********************
با توقف ماشين جلوي اون خونه ويلايي شيك نگاهي به خيابون انداختم و پياده شدم. جلوي ويلا خيلي شلوغ بود.نميدونستم عمو
اسفندياري همچين ويلايي هم داره.مامان و بابا هم پياده شدند و بابا بعد از فعال كردن دزد گير كنار من ومامان ايستاد و پرسيد:
-بريم؟؟؟
سرم رو تكون دادم و گفتم: بريم.
مامان هم تائيد كرد و همگي رفتيم به سمت در ورودي.با چند نفري كه جلوي در ايستاده بودن و به مهمونها خوش آمد ميگفتن
romangram.com | @romangraam