#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_2
خنديدم.يه خنده هيستريك.يه خنده خيلي بلند.چي فكر كرده بود پيش خودش ؟؟كه من يه احمقم؟؟
جواب دادم:آهان.از اون لحاظ
ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم.همه عصبلانيتم رو ريختم تو صدامو و غريدم:هنوز حالش خوبه.هنوز***
خواستم از كنارش رد بشم كه دستمو گرفت.چشمهاشو روي هم فشار داد و گفت:
مارال...به خدا... اگه بلايي سرش بياد...اگه بفهمم بلايي سرش آوردي ...هر دومون رو با هم به آتيش ميكشم...به خدا اين كارو ميكنم.
يه لحظه از قاطعيتش جا خوردم،اما زود خودمو جمع و جور كردم ،چيكار ميتونست بكنه ...چيكار ميخواست بكنه كه نكرده بود؟
چشمهامو تنگ كردم و چيني به بينيم انداختم و با همه نفرتم جواب دادم:
--آتيشم بزن...همين الان...منتظر اون روز نباش...چون اينكارو ميكنم...شك نكن
بعد هم وارد اتاق شدم و در رو محكم بستم و قفلش كردم.خودمو انداختم روي تخت.
خدايا...حالا چيكاركنم؟...اين چه بلايي بود سرم آوردي؟؟؟ خدايا منو ميبيني؟؟؟ كي اين چيزهايي كه من تجربه كردم رو تجربه
كرده؟حتي فكر نكنم كسي ديده باشه ...كسي باورش ميشه چه بلايي سر من اومده.؟؟ اون روز كه با عشق لباس عروسي تنم
ميكردم كسي ميدونست كارم به اينجا ميكشه؟؟
صداي در منو از افكارم كشيد بيرون.باربد داشت آروم در ميزد.نميخواستم حرف بزنم.ديگه نايي نداشتم براي جر و بحث.چند
لحظه بعد صداش بلند شد:
-مارال ... مارال ميشه درو باز كني ... بايد حرف بزنيم... اميدوارم بفهمي چرا همچين كاري كردم......ميشه از حالا زندگي
كرد...قول ميدم ديگه هيچ وقت نبينيشون...ديگه نميذارم كسي ناراحتت كنه... مارال... باز كن اين درو
هه... زندگي؟؟؟ حالا زندگي كنم؟؟؟ چجوري زندگي كنم ؟؟؟ حالا كه خورد و خاكشير شدم زندگي كنم ؟؟ حالا كه مثل يه
مرده ام ؟؟...چجوري بشم همون مارال هميشه؟؟ چجوري برگردم به 6 ماه پيش؟؟؟
جوابي ندادم . از تكرار مكررات خسته شده بودم . واقعا تا كي ميخواستم خودمو زجر بدم؟؟ صداي باربد قطع شد.اونم انگار
ديگه از من نا اميد شده بود.از دستش عصباني بودم.دلم ميخواست به حد مرگ بزنمش. سعي كردم هجوم افكار نامنظمم رو ناديده
بگيرم و بخوابم. هوا ديگه كم كم روشن ميشد. چشمهامو بستم. اما باز فكر اجازه نداد آرامش داشته باشم .تمام اون 6 ماه جلوي
romangram.com | @romangraam