#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_1
این داستان کاملاواقعی است
كليد انداختم توي قفل در و آروم بازش كردم.نايي براي سركشي نداشتم.
به محض باز شدن در باربد رو ديدم كه از روي مبل روبروي در بلند شد و به سمتم هجوم آورد.ترسيدم.يه قدم به عقب برداشتم،يه لحظه از ديدن صورت گر گرفته و قرمزش دلم ريخت. با خشونت دستمو گرفت و كشيدم تو و در و محكم به هم كوبيد.ميترسيدم بهش نگاه كنم اما سعي ميكردم از موضعم كوتاه نيام.اومد جلوم وايساد.صداي نفسهاي كشدارش رو ميشنيدم. فاصله اش رو باهام كم كرد .نگاهم به سينه ستبرش بود كه بالا و پايين مي شد و مدام بهم ياد آوري ميكرد كه اينبارمثل هميشه نيست.ايندفعه ... صداشو كنار گوشم شنيدم.با حرص اما آروم گفت :به من نگاه كن
نگاهم لجبازي ميكرد.نميخواستم چشماي به خون نشسته اش رو ببينم.اينبار فرياد زد: ميگم به من نگاه كن
تنم لرزيد.از صداي فريادش.از صدايي كه هيچوقت واسه من بلندش نكرده بود.سرمو آوردم بالا و زل زدم تو چشماش. كشيده محكمش چنان رو پوستم خوابيد كه تمام صورتم به گز گز افتاد.توقعش رو نداشتم.اين باربد اون آدم 6 ماه پيش نبود.حتي آدم ديشب هم نبود.باربد امشب يه آدم جديد بود. يه آدمي كه روي من دست بلند ميكرد و من هنوز 24 ساعت نبود كه فهميده بودم چقدر ميتونه پست باشه. سرمو بالا آوردم و دوباره زل زدم تو چشماش كه حالا برق اشك توش بود و اون همه تلاشش رو ميكرد كه غرورشو حفظ كنه و اون اشكهاي مزاحم رو پس بزنه.كه من نفهمم از ديشب تا حالا چي كشيده. كه ندونم كم آورده و ديگه تحمل نداره.مثل من. اما اون چرا؟ اون چرا كم آورده؟ اونم زندگي ميخواد؟ مثل من؟؟ هيچ حسي بهم نداد.اون سيلي و حتي ديدن قطره هاي اشك باربد براي اولين بار هيچ حسي بهم نداد.خالي بودم.خالي خالي ... حتي اگه كنار گوشم جنگ جهاني سوم هم راه مي افتاد من همون آدم بي حس و حال بودم كه به تختم پناه ميبردم و ميخواستم هرجور شده لحظه هامو بكشم. صداي باربد منو از فكر كشيد بيرون.هنوز تو چشماش زل زده بودم.اما اون انگار عصبانيتش كمتر شده بود و حالا داشت به حال خودش و من اشك ميريخت.به حال زندگي كه از روز اول خراب شد.***
پرسيد: كجا بودي؟؟؟
جواب ندادم...واقعا كجا بودم؟؟؟چي بگم بهش؟؟؟
دوباره بلند تر پرسيد: ميگم كجا بودي؟؟
آروم جواب دادم: تو خيابون
فكش منقبض شده بود و دندوناش رو روي هم فشار ميداد.
تو خيابون چه غلطي ميكردي؟...8 شب زدي بيرون 5 صبح برگشتي...ميگي تو خيابون بودي؟...مثل آدم بگو كدوم گوري بودي؟؟
چي ميگفتم؟ نميفهميد چه حالي دارم؟ نميفهميد چه بلايي سرم آورده؟؟؟
نگاه سردم رو انداختم توي چشماشو گفتم:.كري؟؟؟...گفتم تو خيابون بودم
اين دفعه ديگه نتونست صداشو كنترل كنه.فريادش گوشم رو كر ميكرد
-تو غلط كردي...مگه اين خراب شده خونه تو نيست؟؟؟...شب تا صبح يه زن تنها تو خيابون چيكار ميكنه؟؟...نگفتي يه بلايي سرت بياد؟؟؟
نفسهاش كشيده تر شده بود.اونم مثل من عصبي بود.نه...خيلي عصبي تر از من...حتي نميتونست نفس بكشه...مدام طول و عرض سالن رو بالا و پايين ميكرد.عادتش بود.هروقت عصباني ميشد همين كارو ميكرد. پوز خندي تحويلش دادم و گفتم:چه بلايي مثلا؟؟؟بدتر از بلاهايي كه سرم اومده؟؟؟
سرش رو بلند كرد و با بهت زل زد تو چشمام...يه لحظه نگاهش عوض شد...سرش رو انداخت پايين...نفسش رو كلافه فرستاد بيرون و سرش رو با دوتا دستش گرفت. ناليد:چيكار كردي باهاش؟؟؟
اولش نفهميدم چي گفت.تو ذهنم دنبال اين ميگشتم كه در مورد چي حرف ميزنه؟اما... يادم اومد...تازه ياد يه بدبختي بزرگتر افتادم.
romangram.com | @romangraam