#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_138

نگاه دلخور و ناباورش رو دوخت به نگاه مردد من. طاقت اينجوري نگاه كردنش رو نداشتم.

برگشتم پشت ميزم. بدون اينكه نگاهش كنم.

اينبار با لحن آرومتري گفتم: اگه كاري داري ميشنوم ... وگرنه ممنون ميشم اگه بري بيرون

حرفم هيچ تغييري تو حالتش ايجاد نكرد.

چند لحظه نگاهم كرد.بعد هم اومد و روي كاناپه نشست.

آرنج دستهاش رو گذاشت روي زانوهاش و دستي توي موهاش كشيد.

تكيه دادم به صندلي و گفتم: خوب ... ميشنوم

سرش رو آورد بالا و نگاهم كرد. آروم گفت: چي ميخواي بشنوي؟

با خونسردي گفتم: عذر خواهيت رو

ابروهاش رو توي هم گره كرد و گفت: بابت چي بايد معذرت بخوام؟

فقط نگاهش كردم. با يه نگاه تيز زل زدم به نگاه دلخورش

انگار تاب نياورد. سرش رو برگردوند و نفسش رو با كلافگي فوت كرد.

-معذرت خواهي نميكنم ... به نظر خودم اشتباه نكردم

يه لحظه از وقاحتش جا خوردم. اما اين حرف رو با چنان اطميناني زد كه مثل دختر بچه هاي دبيرستاني ته دلم گرم شد.

سعي كردم اين حس مسخره تاثيري توي رفتارم نداشته باشه.

خشك و جدي گفتم: تو به چي ميگي اشتباه ؟

همونطور كه سرش پايين بود با جديت گفت: به اشتباه

همه زورم رو زدم كه حرفاش شلم نكنه ... گرمم نكنه ... اما نميشد ... سخت بود.

نگاهم رو انداختم روي ميزم و گفتم: پس برو بيرون و ديگه هيچ وقت پات رو توي اتاق من نذار

چند لحظه مكث كرد. عصبانيتش داشت برميگشت.

اينبار اصراري نكرد. از جاش بلند شد و بدون نگاه كردن به من رفت بيرون و در رو محكم به هم كوبيد.

با بيرون رفتنش نفس حبس شده ام رو دادم بيرون.

قلبم از برخورد خودم گرفته بود.

romangram.com | @romangraam