#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_134
به نشونه ي تفهيم سر تكون دادم و راه افتادم سمت اتاقم
هم از دستش عصباني بودم و دلم ميخواست كه نياد ... هم نميدونستم با چه انگيزه اي اينجا بمونم و كار كنم.
شايد قبلا خودم نميفهميدم اما
هميشه به اينكه توي اتاق كناري نشسته و از هواي اين شركت تنفس ميكنه دلخوش بودم
يه چيزي توي ذهنم بهم نيشخند زد: پس بالاخره داري اعتراف ميكني
نفس عميقي كشيدم و گفتم: با خودمون كه تعارف نداريم ... شايد بهش عادت كردم ... شايد ازش خوشم مياد ... شايدم ...
-چي ؟ ... دوسش داري؟
-دوسش دارم؟ ... نميدونم ... اما يه حسي هست ... يه چيزي كه با وجود كار ديروزش من رو اينجوري بيقرار كرده
عصبانيم ... اما اين حس انقدر قويه كه عصبانيتم توش حل ميشه ...
تا حالا عاشق نشدم ... اصلا نميدونم چه حسي داره ... اما شايد اين حسي كه دارم علاقه باشه ... كسي چه ميدونه؟
چشمهام رو بستم و سرم رو تكيه دادم به پشتي صندليم ... چه جوري با خودم كنار بيام؟
از همه مهمتر ... چه جوري با اون كنار بيام؟
تو فكر بودم كه صداي زنگ گوشيم من رو به خودم آورد.
با عجله توي كيفم دنبالش گشتم و كشيدمش بيرون. روي صفحه اسم ليلا بود. وصل كردم و گذاشتمش روي گوشم
-بله؟
صداي گرفته اش توي گوشم پيچيد: مارال ... سلام ... خوبي؟
با تعجب گفتم: خوبم ... ممنون ... اما انگار تو خوب نيستي؟
-بيرونم مارال ... كجايي؟
با ترديد پرسيدم: چيزي شده؟
-نه ... همون موضوع هميشگي ... ميشه بگي كجايي؟
-شركتم
با من من گفت: ميشه بيام اونجا پيشت؟ ... حوصله ندارم برم خونه
نگاهي به ساعت انداختم. نزديك 12 بود. گفتم: آره ... بيا ... منتظرتم.
romangram.com | @romangraam