#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_132
-اينجوري؟ ... اينجوري نشون بده؟ ... حماقت محض بود ... توهين به من بود.
سرم رو گرفتم بين دستهام . تنم ميلرزيد
-از كجا معلوم؟ ... از كجا معلوم؟ ... شايد داره بازي ميكنه ... نه ... حتما داره بازي ميكنه
چرا؟ ... چرا اجازه دادم اينكارو بكنه؟ ... چرا نزدم تو گوشش؟ ... چرا جوابش رو ندادم؟ ... چرا گذاشتم تحقيرم كنه؟
گذاشتم زور بازوش رو به رخم بكشه؟
-چيكار ميتونستي بكني؟ ... ديدي كه ... زورت بهش نرسيد
-نه ... من از اولشم اشتباه كردم ... به اندازه ي كافي جلوش محكم نبودم ...
زيادي بهش رو دادم ... خودم باعث شدم به خودش همچين اجازه اي بده.
با خودم هم ميجنگيدم. نميدونم چه مرگم شده بود. داشتم ديوونه ميشدم. ذهنم به كل بسته بود. نميفهميدم دور و برم چه اتفاقاتي داره ميوفته
توي يه حركت آني گوشيم رو برداشتم و شماره ي ليلا رو گرفتم.
با شنيدن صداش سريع گفتم: ليلا ... بايد ببينمت ... بيا اينجا ... همين الان
صداي نگرانش توي گوشم پيچيد: چي شده مارال؟ ... طوري شده؟ ... چرا اينجوري هستي
گفتم: بيا ليلا ... چيزي نيست.
گوشي رو قطع كردم و انداختمش روي تخت. خودم رو پرت كردم روي تخت و سعي كردم چند تا نفس عميق بكشم.
بايد خودمو آروم ميكردم.
هركس من رو با اين حال ميديد ميفهميد كه يه اتفاقي افتاده.
نبايد مامان و بابا رو نگران كنم. بايد خودم اين موضوع رو حل كنم.
نيم ساعت بعد ليلا جلوم نشسته بود و من با صداي لرزون ماجرا رو براش تعريف ميكردم
از تعجب دهنش باز مونده بود. حتي قدرت نداشت حرف بزنه
نگاهم رو انداختم توي چشمهاش و با عصبانيت گفتم:
چيه؟ ... چرا حرف نميزني؟ ... بگو دوسم داره ... بگو عاشقمه ... پس چرا لالموني گرفتي؟
ليلا چند لحظه اي بهم نگاه كرد و بعد با صداي بلند زد زير خنده.
با حرص بهش نگاه كردم. واقعا داشت ميخنديد؟
romangram.com | @romangraam