#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_130
نميدونستم حالم چجوريه . اصلا قيافه ام چجوريه . اصلا نميفهميدم كجام
در كه بسته شد پاهام سست شد. تحمل وزن خودم رو هم نداشتم. روي ديواره ي آسانسور سر خوردم و نشستم. با چشمهاي گرد شده توي آيينه نگاهي به
خودم انداختم.
دستي روي لبم كشيدم. باورم نميشد. مطمئن بودم اين يه خوابه ...
هنوز مغزم نميتونست اتفاقاتي رو كه افتاده حلاجي كنه. حتي نميتونستم كوچكترين عكس العمل نشون بدم. تمام بدنم قفل شده بود.
با باز شدن در آسانسور بي توجه به قولي كه به عمو اسفندياري داده بودم دويدم سمت در و خودم رو رسوندم به ماشين.
با دستهاي لرزونم توي كيفم رو گشتم. بعد از زير و رو كردن كيفم بالاخره سوئيچ رو پيدا كردم.
پشت فرمون نشستم و استارت زدم. حتي يادم رفت كمربندم رو ببندم. نفس عميقي كشيدم و راه افتادم.با سرعت صوت از اونجا دور شدم .
ميخواستم از اونجا فرار كنم. از اون خونه. باربد چيكار كرد؟
نفسهام به شماره افتاده بود. چرا اينكار رو كرد؟
براي چند لحظه ازش متنفر شدم. از همه اجناس مذكر بيزار شدم.
مدام دستم رو با شدت روي لبم ميكشيدم.
كم كم حلقه ي اشك توي چشمهام پيدا شد. صداي زنگ تلفنم مدام روي اعصابم بود.
چند كيلومتري كه دور شدم كنار خيابون ايستادم. ماشين رو خاموش كردم و سعي كردم تنفسم رو منظم كنم.
گوشيم رو از كيفم كشيدم بيرون . نگاهي به صفحه اش انداختم. با ديدن اسمش روي صفحه دوباره همه هيجاني كه فروكش كرده بود به خونم برگشت
گوشي رو پرت كردم روي صندلي و سرم رو تكيه دادم به پشتي. بالاخره صداي زنگ قطع شد. چند لحظه اي چشمهام رو بستم و سعي كردم به كاري كه
كرد فكر نكنم.
صداي زنگ پيام گوشيم بلند شد. با رخوت دستم رو دراز كردم سمتش. بازم خودش بود
با ترديد دستم رو كشيدم روي اسمش . پيام رو باز كردم
مارال خانوم ... جواب بده ... نگرانت شدم ... اينجوري رانندگي نكن ... خطرناكه
يعني چي؟ ... داشت من رو مسخره ميكرد؟ ... آخه وقاحت تا چه حد؟
romangram.com | @romangraam