#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_129


نگاه منتظرم رو كه ديد گفت: ميومدي تو يه قهوه ميخورديم ... نترس ... تنهايي نميخوردمت

اخم ظريفي كردم و گفتم: از تو هيچي بعيد نيست ... كلا خطرناكي

دكمه ي طبقه همكف رو زدم. همزمان كه در بسته ميشد لبخند مرموزي رو لبش نشست.

سعي كردم ناديده اش بگيرم. فاصله ي طبقه ي چهارم تا همكف رو به اين فكر ميكردم كه چجوري چند روز بدون اون تو شركت سركنم.

به طبقه ي همكف رسيدم. جلوي در ايستادم. در كه باز شد چشمم افتاد به سينه ي ستبرش كه بالا و پايين ميشد.

سرم رو آوردم بالاتر و به چشمهاي خندونش نگاه كردم. نفس نفس ميزد.

همه 4 طبقه رو دويده بود؟ ... تو اين فاصله ي كم؟

با تعجب نگاهي بهش كردم .كمي خودم رو عقب كشيدم و با يه اخم ظريف و صدايي كه پر از تعجب بود گفتم: اينجا چيكار ميكني؟

خودش رو كمي جلو كشيد و اومد تو. اينكارش باعث شد كمي خودم رو عقب تر بكشم و تقريبا گوشه ي آسانسور كز كرده بودم.

آب دهنم رو قورت دادم و تو چشمهاش نگاه كردم. سعي كردم لبخند مرموز گوشه ي لبش رو ناديده بگيرم اما قلبم به معناي واقعي داشت از سينه ام ميزد

بيرون.





گفتم: چيزي رو فراموش كردي؟

دستش رو گذاشت كنار سرم . دكمه ي طبقه چهارم رو زد. در كه بسته شد سرش رو نزديكتر آورد و گفت: آره ... فراموش كردم.

توي يه حركت ناگهاني لبش رو روي لبم قفل كرد.

مغزم براي يك لحظه از كار افتاد اما سريعا به خودم اومدم و دستهام رو گذاشتم روي سينه اش و هلش دادم عقب.

فايده اي نداشت. فقط يه كم حركت كرد. با همه توانم تقلا كردم كه يه جوري خودم رو از دستش نجات بدم .

هنوز تو شوك كارش بودم اما نميتونستم همونجوري بدون هيچ عكس العملي سر جام وايسم.

سعي كردم از زير دستش در برم. اما باز هم بهم اجازه نداد. در مقابل هيكل اون من واقعا نتوان بودم.

با صداي خشك زن كه طبقه ي چهارم رو اعلام كرد ازم جدا شد و با همون لبخند تهوع آور بهم خيره شد. در باز شد و باربد خودش رو كشيد بيرون.

در مقابل چشمهاي گرد شده ي من دكمه ي همكف رو زد و با دستهاي گره شده روي سينه اش تا بسته شدن در نگاهم كرد. با همون چشمهاي پر از شيطنت.


romangram.com | @romangraam