#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_128

-اومدم

چند لحظه بعد در باز شد و قيافه ي خواب آلودش جلوي چشمم ظاهر شد.

با يه شلوار گرمكن و تيشرت خاكستري. هيچ وقت اين شكلي نديده بودمش.

سليقه اش حتي توي انتخاب لباس راحتي هم حرف نداشت.اولش يه كم تو شوك بودم.

اما بعد خنده ام گرفت. قيافه اش واقعا ديدني بود.يكي از چشمهاش رو باز كرد.

بعد از چند لحظه ي خيلي كوتاه به خودش اومد و با تعجب گفت: مارال؟

لبخندي زدم و گفتم: سلام

سريع خودشو كشيد عقب و گفت: يه دقيقه صبر كن ... الان ميام.

در رو باز گذاشت و رفت

چند لحظه اي بيرون منتظر شدم تا بالاخره با صورت شسته و حوله اي كه روي دوشش بود اومد جلوي در و گفت: خوبي؟ ... اينجا چيكار ميكني اين وقت

روز؟

برخوردش از چيزي كه فكر ميكردم بهتر بود.انگار اون نبود كه ديروز اصلا محلم نذاشته بود.

كاغذها رو گرفتم سمتش و گفتم: مثل اينكه اينها رو جا گذاشته بودي ... بابا داد كه برات بيارم

از دستم گرفت و گفت: ممنون ... تو زحمت افتادي

بدون توجه به تعارفش گفتم: قرار نيست بياي شركت

سرش رو از توي كاغذها برداشت و به چشمهام نگاه كرد. رنگ نگاهش عوض شد.

انگار تازه دلخوريش يادش اومده بود. گفت: چيه ... دلت برام تنگ شده؟

از سوالش يه كم جا خوردم. اما خودم رو نباختم . گفتم: خواستم دليلش رو بدونم

سري تكون داد و با خونسردي گفت: يه كم خسته ام ... فعلا هم تو شركت سرمون خلوته ... ميخوام چند روز استراحت كنم ... شايد برم مسافرت

از شنيدن اين حرف اون هم با اين لحن يه كم حالم گرفته شد.

سرم رو تكون دادم و گفتم: باشه ... خوش بگذره ...

كمي من من كردم تا چيزي بهش بگم.اما وقتي هيچي به ذهنم نرسيد گفتم: من ديگه برم ... يه كم كار دارم

وارد آسانسور شدم كه صدام زد. برگشتم سمتش . تكيه اش رو داده بود به در و با شيطنت نگاهم ميكرد. باز رنگ عوض كرد.

romangram.com | @romangraam