#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_127
اومدم بيرون و سعي كردم با وجود آشوب درونم با آرامش موهام رو خشك كنم. آرايش كردم و با وسواس مشغول انتخاب لباس شدم.
يه مانتوي كوتاه آبي كاربني انتخاب كردم. جين و شال مشكي و كفش پاشنه بلند ورني سورمه اي.
آماده شده بودم كه برم بيرون. كيف و گوشيم رو برداشتم. نگاهي به ساعت انداختم. نزديك 10 بود. با ترافيك اين موقع حدود 11 ميرسم.
خيابونها تقريبا شلوغ بود. اما من سعي ميكردم آرامش خودم رو حفظ كنم. نميدونم چرا هرچي نزديك تر ميشدم نفس كشيدن برام سخت تر ميشد.
جلوي آپارتمان 5 طبقه عمو اسفندياري نگه داشتم. چند تا نفس عميق كشيدم. پياده شدم و زنگ طبقه ي همكف رو زدم. در باز شد. رفتم تو.
وارد لابي كه شدم در باز شد و عمو اسفندياري اومد بيرون. با لبخند سلام كردم و اون هم با مهربوني احوالم رو پرسيد.
گفتم: مينا خانوم نيستن؟
-نه عزيزم ... رفته بيرون ...
بعد با خنده اضافه كرد: دنبال كارهاي زنونه
گفتم: ميشه لطف كنيد باربد رو صدا كنيد؟
عمو گفت: باربد خونه ي خودشه ... طبقه ي چهارم
لبخندي زدم و گفتم: قرار بود اين اوراق رو براش بيارم ... مثل اينكه جا گذاشته بود
عمو با چشم اشاره اي به آسانسور كرد و گفت: برو بالا ... بهش بده ... بعد بيا پايين يه چايي با هم بخوريم
همونطور كه ميرفتم سمت آسانسور گفتم: چشم عمو جان ... مزاحمتون ميشم
دكمه ي آسانسور رو زدم و منتظر شدم.عمو هم ايستاد. وارد آسانسور كه شدم رفت تو.
دكمه ي طبقه ي چهارم رو زدم و با ترديد نگاهي به آيينه كردم.
همه چي خوبه ... آروم باش مارال ... انگار داري ميري سلاخ خونه
در آسانسور باز شد. بيرون رفتم و نگاهي به سالن انداختم. فقط يه در بود. يه در ضد سرقت خيلي خوشگل.
درست مثل در خونه ي عمو اسفندياري و برديا و بهنام كه توي همين ساختمون زندگي ميكردن
با ترديد زنگ در رو زدم.
چند لحظه اي منتظر شدم. خبري نشد. دوباره زنگ رو فشار دادم.
كم كم داشتم استرس ميگرفتم كه صداش رو شنيدم
romangram.com | @romangraam