#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_126

با تعجب گفتم: اينا چيه؟

بابا كتش رو درآورد و آويزون كرد. بعد رو كرد به من و گفت: يه سري اوراقه ... باربد امروز جا گذاشته بود ... فردا براش ببر

از شنيدن اين حرف يه حس عجيبي پيدا كردم. گفتم: بابا ... من ببرم؟

بابا روي راحتي نشست و گفت: اشكالي داره؟

-مگه خودش نمياد؟

سرش رو به پشتي تكيه داد. معلوم بود خسته است. گفت: نه ... يه چند روزي نمياد

تپش قلبم نامنظم شد. با عجله پرسيدم :چرا؟ ... واسه چي نمياد؟

چشمهاش رو باز كرد و يه نگاه معني دار بهم انداخت. فهميدم سوتي دادم.

سريع خودمو جمع و جر كردم و گفتم: اينجوري كارهاي اون هم ميوفته گردن من

دوباره برگشت به حالت قبل و گفت: نميدونم چرا نمياد ... حتما ميخواد استراحت كنه

با شونه هايي افتاده برگشتم سمت اتاقم. كاغذ هاي توي دستم رو پرت كردم روي تخت و با كلافگي كنارشون نشستم.

يعني چي نمياد؟... ميخواد تلافي كنه؟ ... شايد انقدر دلخوره كه نميخواد منو ببينه.

تو دلم به خودم اميدواري دادم كه فردا ميرم ديدنش. ميرم خونه اش. به بهانه ي دادن اوراق كارخونه باهاش حرف ميزنم.

چند لحظه حالم بهتر شد اما دوباره نااميدي اومد سراغم.

من تا فردا ديوونه ميشم ... اگه نفهمم دليل رفتار امروزش چيه تا فردا ميزنه به سرم

هزار جور ترفند به كار گرفتم تا با وسوسه ي تلفن زدن بهش مقابله كنم. اون شب با وجود خستگي تا حدود 4 صبح بيدار بودم.

خوابم نميبرد. هيچ وقت همچين حال وحشتناكي رو تو زندگيم تجربه نكرده بودم.

حدود ساعت 7 بود كه مثل ديوونه ها از جام پريدم. يادم افتاد بايد برم خونه ي عمو اسفندياري

نگاهي به ساعت كردم.

آخه كدوم ديوونه اي اين موقع ميره در خونه ي كسي؟

ميخواي بري بيدارش كني؟ احتمالا فكر ميكنه زده به سرت

با نا اميدي گفتم: خوب همچينم اشتباه نميكنه

براي وقت كشي بلند شدم و رفتم حموم. حدود يك ساعتي خودمو معطل كردم.

romangram.com | @romangraam