#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_125


يادت نيست چجوري دكش كرد؟ ... يادت نيست به چه كارهايي دست زد تا نتوني بري سر قرار؟

هرجوري تونست بهت فهموند براش مهمي اما توي بي فكر مدام تو بدبيني دست و پا ميزني ...

هر آدمي يه روز ممكنه عوض بشه ... تازه .. توكه از باربد چيزي نديدي؟

به صرف اينكه چند تا دختر دور و برش ديدي در موردش قضاوت كردي ... بعد از قضاوت ديگران در مورد رابطه ات با احسان ناراحت ميشي

سرم به شدت درد ميكرد. نميدونم چه مرگم بود ... ناراحت بودم ... از خودم دلخور بودم ... از احسان دلخور بودم ...

انگار قلبم نامنظم ميتپيد

بعد از رسيدن به خونه يه مسكن خوردم و به تختم پناه بردم.

اما فكر باربد يه لحظه راحتم نميذاشت.دلم ميخواست بهش زنگ بزنم. احساس ميكردم به شنيدن صداش احتياج دارم.





اون روز تا شب فكرم به شدت درگير بود. درگير حرفي كه زده بودم. درگير حرفهاي ليلا.

نكنه حق با ليلا باشه ... نكنه انقدر ناراحتش كردم كه ديگه ... واي ... مغزم داره از كار ميوفته.

بد جوري توي برزخ گير افتاده بودم

ترجيح دادم برم تو آشپزخونه و به مامان كمك كنم تا شام رو آماده كنه. اينجوري حداقل فكر باربد يه مقدار از سرم ميپريد

مامان براي شام ته چين مرغ درست ميكرد. منم بهش ملحق شدم.

مرغها رو از توي قابلمه درآوردم و شروع كردم به ريش ريش كردن گوشتش. اما فايده اي نداشت.

نميتونستم فكرم رو از كار امروز باريد منحرف كنم. مدام سر خودم تشر ميزدم كه چرا انقدر برام مهم شده؟ چرا از كم توجهيش عصبي ميشم؟ چرا عادت

كردم مدام دور و برم باشه.

من كه اينجوري نبودم ... من توي زندگيم به هيچكس احتياج نداشتم. آدم وابسطه اي نبودم. چه بلايي سرم اومده بود؟

حرفهاي ليلا مدام تو گوشم اكو ميشد. تو دلم چند تا فحش بارش كردم و ظرف مرغها رو گذاشتم كنار دست مامان.

داشتم دستهام رو ميشستم كه صداي در اومد. سركي كشيدم كه بابا رو توي ورودي ديدم.

مامان هم دستهاش رو شست و با هم راهي سالن شديم. كيف بابا رو گرفتم. يه سري اوراق دستش بود. گرفتشون سمتم


romangram.com | @romangraam