#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_124

وقتي رسيدم خونه هنوز كسي نيومده بود.

سريع دويدم سمت حموم و خودم رو به دوش آب گرم مهمون كردم. سعي ميكردم به چيزي فكر نكنم اما نميشد.

فكرش يه لحظه راحتم نميذاشت. چرا اين حرف رو زدم؟

تقصير خودشه ... هرچي من ميگم احسان برام تموم شده باز حرف اونو وسط ميكشه.

از حموم اومدم بيرون. موهام رو خشك كردم. لباس پوشيدم و به خاطر خستگي زياد سريع روي تخت ولو شدم. فكر رو كنار زدم و سعي كردم بخوابم

روز بعد رو تماما تو خونه استراحت كردم. مامان هم به خاطر خستگي تصميم گرفت هيچ كاري انجام نده و بخوابه.

مهرداد نهار رو مهمون خانواده ي مهشيد بود.

بابا هم يه سري قرار كاري داشت كه براي رسيدگي بهشون رفته بود.نميدونم چرا از اينهمه روز خدا قرارهاش رو گذاشته بود روز جمعه.

قرار بود شنبه همه از جمله عمو امجد و عمو اسفندياري و بابا به همراه من و باربد براي رسيدگي به يه سري كارها بريم كارخونه.

براي همين شب زود به اتاقم رفتم.گوشيم رو چك كردم.سايلنتش كردم و خوابيدم.

ساعت حدود 3 عصر بود كه از كارخونه زديم بيرون. انقدر حرف زده بودم كه فكم درد ميكرد.

بابا هم با من اومد كارخونه .چون خودش حوصله ي رانندگي نداشت. بعد از بيرون اومدن از همه خداحافظي كردم.

رو كردم به باربد و گفتم: خسته نباشي

بدون اينكه بهم نگاه كنه گفت: ممنون ...

بعد با صداي بلند رو به همه گفت: خدا نگهدارتون

بعد از شنيدن جوابش با عمو اسفندياري راه افتادن سمت ماشين باربد. هنوز تو شوك بودم. چرا اينجوري كرد؟ ... يعني هنوز دلخوره؟ ... آخه ...

اون كه عادت نداشت قهر كنه... هر چقدر هم كه عصباني ميشد بعد از چند ساعت ميشد همون باربد هميشگي

با نگاه متعجبم بدرقه شون كردم. بابا هم با عمو امجد خداحافظي كرد و راه افتاد سمت ماشين من

همزمان گفت: مارال ... كجايي تو ... چرا نمياي؟

نگاهم رو از ماشين باربد كه حالا از جلوي ديدم محو شده بود گرفتم و راه افتادم سمت ماشين.

تمام طول راه يه حس بد تمام وجودم رو گرفته بود.

مدام فكرم درگير حرفاي ليلا بود . يعني راست ميگفت؟ من با غيرتش بازي كرده بودم؟

يه صدايي تو ذهنم مدام ميگفت: دختره ي ديوونه ... خوب معلومه كه بازي كردي ... يادت نيست بعد از فهميدن جريان نريمان چيكار كرد؟

romangram.com | @romangraam