#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_122

چند تا نفس عميق كشيدم . يه جرعه از شربتم رو خوردم و تكيه دادم به صندلي و نگاهم رو انداختم روي بقيه مهمونها

چند لحظه بعد صداي باربد رو از بالاي سرم شنيدم.

-ميشه اينجا بشينم خانوما؟

با ترديد سرم رو آوردم بالا و نگاهي بهش كردم. چشمم افتاد به لبخند پر از شيطنتش . واي ... نه ... مطمئنم بهش گفته

با شك نگاهي به ليلا كردم كه لبخند زوركي زد و گفت: اختيار دارين ... بفرماييد خواهش ميكنم

باربد صندلي كنار من رو عقب كشيد و روش نشست . ليوانش رو گذاشت روي ميز. رو كرد بهم و با طمانينه گفت:

-چرا اينجايي؟ الان بايد اون وسط باشي

آب دهنم رو قورت دادم و سعي كردم به خودم مسلط باشم. گفتم: اون وسط خيلي شلوغه ... زياد حوصله ي شلوغي رو ندارم

لبخندي به روم زد و گفت: ميخواي با هم بريم؟

با تعجب بهش نگها كردم .تو اين اوضاع وقت گير آورده بود. لبخند زوركي زدم و گفتم: نه ... ممنون ... فعلا همينجا جام راحته

با آرامش از روي صندلي بلند شد و دستش رو دراز كرد به سمتم و با حرص گفت: چرا نه ؟ ... اگه من دعوتت كنم چي؟

آب دهنم رو قورت دادم . عصباني بود؟ به خاطر دروغي كه گفتم؟ به خاطر پروندن مهناز؟

نتونستم نگاه پر از حرصش رو تاب بيارم ... نگاهم رو دزديدم و گفتم: ممنونم ... ولي من عادت ندارم زياد برقصم ... به خصوص با آقايون

راستش رو گفتم.عادت نداشتم با هر مردي برقصم.تنها مردايي كه باهاشون رقصيده بودم مهرداد، بابا و البته احسان بودن

نميتونستم تاثير حرفم رو تو صورتش ببينم .چون نگاهم روش نبود.

متوجه شدم كه كمي خم شد . و بعد صداش رو زير گوشم شنيدم:

-جدا؟ ... چه جالب ... يادمه تو مهموني ما با احسان رقصيدي

آخ ... درست دست گذاشت روي هدف. سعي كردم خودم رو نبازم. با خونسردي گفتم: ميدوني كه ... اونموقع احسان براي من با همه فرق داشت

ميدونستم اين حرفم عصبانيش ميكنه. ترجيح دادم نگاهش كنم تا بتونم بفهمم چه عكس العملي نشون ميده.

خوشحال بودم از اينكه عصبانيش كردم. به خاطر تمام كارهايي كه كرده بود. بلاهايي كه سرم اورده بود بايد حرص ميخورد.

هرچند ته دلم راضي نبود ولي بعد از ديدنش با مهناز دلم ميخواست خرخره اش رو بجوئم.

كمرش رو صاف كرد. نفس عميقي كشيد و بدون اينكه چيزي بگه رو به ليلا كرد و با لخند مصنوعي گفت: با اجازه خانوم

بعد هم بدون توجه به من رفت سمت ميز بابا

romangram.com | @romangraam