#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_120

با اين حرفش يه دفعه برگشتم سمتش

گفتم: راست ميگي؟

نيشخندي زد و گفت: حالا از ذوق مرگي نميري يهو ... دروغم چيه؟

سرم رو برگردوندم و نگاهي به ميزشون كردم. نبود.

با تعجب نگاهم رو اطراف چرخوندم . چند متر اونطرف تر ديدمش. جلوي مهناز ايستاده بود و با لبخند به حرفاش گوش ميداد.

نفسم رو با شدت فرستادم بيرون. واقعا كه اين مهناز چقدر هم به حرف من گوش كرده بود. يعني انقدر بد دروغ ميگفتم؟

برگشتم سمت ليلا و گفتم: فعلا كه ميبيني با مهناز خانوم خوش و بش ميكنن.

ليلا چشمهاشو تنگ كرد و گفت: داري حسودي ميكني؟

پوزخندي زدم و گفتم: ديوونه شدي؟ ... به كي بايد حسادت كنم؟ ... اصلا براي چي بايد حسادت كنم؟ ... ميدوني كه من آدم حسودي نيستم ليلا

-آره ... ميدونم ... ولي انگار عوارض عاشقي داره رو مغزت تاثير ميذاره

با اخم گفتم: بس كن ليلا ... نميدونم چرا سعي داري موضوع رو انقدر عاشقانه جلوه بدي ... من حسادت نميكنم ... بهت نشونش دادم تا بفهمي خبري از

عاشقي نيست ... باربد از هيچ دختري نميگذره.

لبخندي رو لبش نشست و گفت: من كه نديدم چيزي بگه... فقط داره گوش ميده ...

بعد يه قيافه ي مظلوم به خودش گرفت و گفت: خوب چيكار كنه؟ ... به دختره بگه برو ... من اجازه ندارم با كسي حرف بزنم.

با اخم بهش نگاه كردم كه خنديد و گفت: والا

سعي كردم ديگه به سمتشون نگاه نكنم اما واقعا نميشد. يه جور حس كنجكاوي به شدت قلقلكم ميداد.

به زور سرم رو بلند كردم و نگاهي بهشون انداختم. باربد نگاهش به من بود و داشت لبخند ميزد.

بهش بي توجهي كردم و با آرامش سرم رو برگردوندم و مشغول تماشاي وسط سالن شدم كه دختر و پسرها هنوز توش وول ميخوردن.

يه لحظه يه جرقه تو ذهنم زده شد ... واي ... نه ... اگه مهناز بهش بگه من چي گفتم چي؟

از فكرش هم راه نفس كشيدنم تنگ ميشد ... نبايد انقدر راحت خودمو لو ميدادم ... نه ... نبايد ميفهميد

به خدا اگه بهش بگه خودم رو از لوستر اتاقم حلق آويز ميكنم.

دوباره با شدت سرم رو برگردوندم سمتشون. انگار بالاخره مهناز دست از سرش برداشته بود.

بهنام كنارش ايستاده بود و چيزي بهش ميگفت و همزمان هردوشون ميخنديدن

romangram.com | @romangraam