#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_119


نيشخندي زدم و گفتم: طفلي خانومش بارداره ... نميتونه زياد تو مهمونيها شركت كنه ... انشاالله بعدا ميبينيش

يهو وارفت. به زور لبخندي به روم زد و گفت: چه جالب ... نميدونستم ... باشه ... بهش ميگم

بعد هم با سرعت صوت از كنارم دور شد. لبخندي نشست روي لبم.

خواستم برگردم سر ميز خودمون كه ديدم باربد داره با همون شيطنت ذاتيش بهم لبخند ميزنه.

با نگاهش به مهناز اشاره كرد و با لبخند سري برام تكون داد. اخمي كردم و يه چشم غره حوالش كردم.

خنديد و روش رو برگردوند.

يعني فهميد؟ ...

آخه دختره ي ديوانه ... از كجا ميخواد بفهمه؟

پس چرا اينجوري كرد؟

چجوري كرد؟ ... شايد اصلا منظورش اون چيزي نباشه كه تو فكر ميكني

پس چي؟ ... منظورش چي ميتونه باشه آخه؟

با صداي مهرداد سرم رو آوردم بالا.

-نمياي بريم برقصيم خواهر كوچيكه؟

لبخندي بهش زدم و گفتم: برو ... تو ديگه صاحب داري ... از يه كيلومتريت هم نميشه رد شد

اخم مسخره اي كرد و گفت: عيب نداره ... تو بيا ... من بعدا دم صاحبم رو قيچي ميكنم

از حرفش جا خوردم. چشم غره اي بهش رفتم كه صداي خنده اش بلند شد.

رفتم سمت مهشيد و بلندش كردم تا با هم برقصيم. اينطور كه از اول كار معلوم بود با اين مهشيد خانوم به مشكل بر ميخورديم

چند دقيقه اي با هم اون وسط رقصيديم. بقيه هم دست ميزدن و صداي صوت گوش فلك رو كر كرده بود.

خيلي بهم چسبيد. رقصيدن با مهرداد رو دوست داشتم

مدام مسخره بازي درمياورد. بالاخره وقتي نفسم به كل قطع شده بود از پيست اومدم بيرون و خودم رو انداختم روي صندلي.

ليلا نگاهي بهم كرد.خنديد و گفت: خودتو خفه كرديا ...

بعد هم با ناز ادامه داد: باربد هم همش چشمش اون وسط بود


romangram.com | @romangraam