#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_118
محو ديدن خنده هاش بودم كه ليلا زير گوشم گفت: هي من بگم عاشق شدي ... تو لجبازي كن ... حرف مفت بزن
برگشتم سمتش و گفتم: بي خيال ليلا ...
ليلا نيشخندي زد و ابروهاش رو بالا داد. بعد هم بلند شد و دست منو كشيد و گفت: نامزدي برادته ها ... مثل آدامس چسبيدي به صندلي
راست ميگفت ... حق داشت.
بلند شدم و دنبالش رفتم وسط سالن.
مهناز خواهر كوچيكتر مهشيد هم به همراه دختر عموش وسط بودن و چند نفري از اقوام ما و اقوام اونها كه من نميشناختمشون
من و ليلا هم بدون توجه به اطراف شروع كرديم به رقصيدن و اون وسط هم با هم درد و دل ميكرديم.
نگاهم افتاد روي مهناز كه باديدن من چيزي تو گوش دختر عموش گفت و راه افتاد سمتم.
هيچ از كارش خوشم نيومد. دختره ي بي تربيت
لبخندي به روم زد و گفت: خسته نباشي ... خوبي؟
منم لبخندي تحويلش دادم و گفت: خوبم ... ممنون ... شما چطورين؟
من مني كرد و گفت: يه دقيقه مياي اينطرف ... كارت دارم مارال جون
با تعجب بهش نگاه كردم و گفتم: باشه ... بريم
دستم رو كشيد و از پيست رقص فاصله گرفت. روبروم ايستاد و گفت:
ميگم مارال جان ... يه چيزي ميخوام بپرسم ... اما نميخوام برات سوء تفاهم بشه ...
اخم ظريفي كردم و در حالي كه هر لحظه تعجبم بيشتر ميشد گفتم: خواهش ميكنم ... بپرس
نگاهي اطراف چرخوند و با چشم اشاره اي به ميز باربد كرد.قري به گردنش داد و گفت: راستش ... دختر عموم ميخواد بدونه اون آقاي جوون كيه؟
با تعجب نگاهم رو از باربد برگردوندم سمتش. دهنم باز موند ... چه فعال ... هنوز دو ساعت از شروع مهموني نگذشته
نگاهي به دختر عموش كردم. بدجوري تو فاز رقص بود. طفلك انگار روحشم از ماجرا خبر نداشت.
برگشتم سمتش و زل زدم تو نگاه منتظرش. دستهام رو روي سينم گره زدم و با طمانينه گفتم:
اون سه تا آقايي كه اونجان ... همشون صاحب دارن ... به دختر عموت بگو دور و برشون نپلكه ... خانوماشون ببينن بد ميشه ... آبرو ريزي ميشه
طفلك يهو رنگش پريد. با تته پته گفت: راست ميگي؟ ... پس چرا تنهاست؟
به تو چه ... دختره ي فضول ... ميذاشتي از راه برسي بعد دنبال تور كردن پسراي مردم باش
romangram.com | @romangraam