#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_117
بودن.
همين موقع صداي بوق و هلهله بلند شد.انگار مهرداد و مهشيد اومده بودن. با عجله رفتم سمت ميز و جعبه رو گذاشتم تو كيفم.
موج جمعيت سرازير شد به سمت در كه عروس و داماد ازش وارد شدن. من و ليلا هم رفتيم سمتشون.
دور و برشون شلوغ بود. اما بالاخره تونستم خودم رو بكشم جلو. مهشيد رو بوسيدم و بهش تبريك گفتم. بعد هم مهرداد و بغل كردم و گفتم:
تبريك ميگم داداشي ... خوشبخت بشي
منو به خودش فشار داد و روي موهام رو بوسيد و با لحن با مزه اي گفت: شما؟
اخمي كردم و با مشت زدم تو بازوش و گفتم: خوبه ... هنوز زن نگرفته ما رو فراموش كرديا
خنديد اما مهشيد به وضوح قيافه اش در هم رفت. پشت چشمي برام نازك كرد. اين چش شد؟ ... حرف بدي زدم؟ ... فقط يه شوخي بود
از بغل مهرداد اومدم بيرون و خودم رو از جمعيت كشيدم بيرون. كنار ليلا ايستادم و تماشاشون كردم تا توي جايگاهشون نشستن.
مهشيد خيلي ناز شده بود. مهرداد هم با اون تيپ و قيافه تو اون كت و شلوار به شدت دختر پسند بود.
لبخندي روي لبم اومد كه صدايي از كنار گوشم شنيدم.
-خيلي به هم ميان
در حالي كه به سختي چشم از عروس و داماد ميگرفتم برگشتم سمتش.
كنارم ايستاده بود. يه ليوان شربت دستش بود و داشت محتوياتش رو تو ليوان ميچرخوند
. طرف توهم زده ... احتمالا عادت داره هميشه ليوان مشروبش رو بچرخونه
لبخند نيم بندي زدم و گفت: آره ... خيلي
چشمهاش رو تنگ كرد و با شيطنت گفت: چرا دمغي؟
تو چشمهاش زل زدم و با آرامش گفتم: نه ... دمغ نيستم ... يه كم دلم گرفته
لبخندي زد و با همون شيطنت اما با صداي خيلي آرومي گفت: نگران نباش ... انشاالله قسمت تو هم ميشه
يه لحظه از حرفش جا خوردم ... اما خودم رو نباختم ... نفسم رو دادم بيرون و گفتم: منو اشتباه گرفتي آقا
بعد هم راه افتادم سمت ميز خودمون. صداي خنده ي ريزش رو از پشت سرم ميشنيدم. باز داشت موش و گربه بازي ميكرد
سر ميز كه نشستم ديدمش كه رفت پيش برديا و بهنام و روي ميز اونها نشست.
romangram.com | @romangraam