#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_116

ليلا در مورد احسان هم همين رو ميگفت... تو احساست عوض شد؟

سر خودم داد كشيدم ... خفه شو ديگه ... الان اصلا وقت فكر كردن به اين چيزا نيست ... باربد همون پسر مغروريه كه مدام ميخواست حرص منو دربياره.

اينم يه نقشه ي جديده ... اما ...من گولشو نميخورم ... نميذارم بيشتر از اين بهم نزديك بشه

سعي كردم محكم باشم

مثل قبل ... مثل اونموقع كه دوستاي دانشگاه بهم ميگفتن باباي بچه ها.

مثل اونموقع ها كه نميذاشتم كسي تو كارم دخالت كنه ... همون مارال مستقل

به خودم كه اومدم نگاهم هنوز روي در بود. كلافه پوفي كشيدم ... لعنت به من

سعي كردم سر خودم رو با ليلا گرم كنم. چند دقيقه بعد افسانه و برديا و بهنام و شهلا هم وارد شدن.

با ديدنشون رو به ليلا گفتم: تو بشين من يه سلامي بكنم برميگردم

ليلا با سر باشه اي گفت و شروع به كندن پوست ميوه اش كرد. رفتم سمت در و با افسانه و شهلا روبوسي كردم و با بهنام و برديا دست دادم. راهنماييشون

كردم سمت ميزشون و با گفتن با اجازه رفتم سمت ميز خودمون.

از كنار ميز مامان كه رد شدم پرسيدم كاري داره يا نه

اون هم گفت كه خدمه به همه كارها ميرسن

روي صنلي خودم كه نشستم متوجه شدم شهلا و افسانه رفتن به سمت ميز مامان.

چند دقيقه بعد بابا هم همراه عمو اسفندياري و عمو امجد وارد شد. باربد همراهشون نبود.

نگاهم روي بابا افتاد كه با دست بهم اشاره كرد برم طرفش. به ليلا نگاه كردم حواسش به من نبود.

با گفتن الان برميگردم از جام بلند شدم و رفتم سمت جايي كه بابا ايستاده بود.

كمي از عمو اسفندياري فاصله گرفت و اومد طرفم. آروم زير گوشم گفت: كادو خريدي؟

با شنيدن اين حرف يهو وا رفتم ... واي ... نه ... چرا به ذهنم نرسيده بود بايد كادو بخرم؟ ... حواسم كجا بود؟

صداي توي ذهنم گفت: يعني نميدوني حواست كجا بوده؟

توجهي بهش نكردم و مثل آدمهاي گنگ به بابا زل زدم.

بابا سري به طرفين تكون داد و از تو جيبش يه جعبه درآورد و بدون اينكه كسي ببينه گرفت سمتم

نفس حبس شده ام رو دادم بيرون. لبخند اومد روي لبم. جعبه رو از بابا گرفتم و ازش تشكر كردم. بابا چشمكي بهم زد و رفت سمت ميزي كه آقايون نشسته

romangram.com | @romangraam