#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_115


بعد از احوالپرسي و خوشامد گويي به مينا خانوم و رعنا جون خاله رو بغل كردم و گفتم: كي اومدين خاله جون؟

خاله بوسيدم و گفت: امروز بعد از عزيزم.





نگاهي به دور و بر كردم و گفتم: بچه ها كجان؟***

-نشد بيان ... ميدوني كه ... موقع درس و دانشگاهشونه

لبخندي به روش زدم. ميدونستم مهران اهل اين نيست كه براي همچين مهموني از اصفهان بكوبه بياد

اما مطمئن بودم ماندانا به خاطر مهرداد نيومده.

خيلي وقت بود كه مهرداد رو دوست داشت اما مهرداد بهش رو نميداد. يعني فقط براش يه دختر خاله بود. نه بيشتر

نگاهي به ميز مامان انداختم. دوباره مشغول صحبت بودن. منم راه افتادم و توي سالن چرخيدم و به بقيه اقوام خوشامد گفتم.

بيچاره ليلا هم مدام دنبال من بود. بالاخره روي يه ميز خالي نشستيم و مشغول پذيرايي از خودمون شديم.

دختر و پسرهاي فاميل اون وسط ميرقصيدن. صداي موزيك خيلي زياد بود.

نگاهي اطراف چرخوندم. ليلا هم مشغول بررسي مهمونها و غيبت كردنشون بود.

در ظاهر گوشم پيش اون بود. گاهي سري به نشونه ي فهميدن تكون ميدادم

اما واقعيت اين بود كه همه توجه ام به در بود. چرا نميان داخل؟

سرم رو به شدت تكون دادم تا اين فكر مسخره از ذهنم بره بيرون.

به من چه ربطي داره؟

خوب مگه كاراي تو به اون ربط داره كه مدام توشون سرك ميكشه؟

چشمهام رو بستم و نفس عميقي كشيدم. من چمه؟ ... چرا اينجوري شدم؟ چه مرگم شده كه چند روزه مدام فكرم پيش اونه؟

حتي صداي ليلا هم نتونست منو از فكر بكشه بيرون.

آره ... تقصير ليلاست ... با اون حرفاي مزخرفش ... به خاطر اونه كه حساس شدم ... وگرنه من همون مارالم ... همون مارال هميشگي

يه صدايي توي ذهنم بهم پوزخند زد.


romangram.com | @romangraam