#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_12

-سلام... كجايي؟... رسيديد؟؟

-آره بابا... چيزي شده؟؟... چرا صداتون اينجوريه؟؟؟

بابا كمي سكوت كرد و گفت: باربد اينجاست... يه چيزايي ميگه

واي نه. نكنه بهشون گفته باشه.

بابا ادامه داد: ميگه حامله اي... آره... آره مارال... راست ميگه؟؟؟

آه از نهادم بلند شد.خدايا حالا چيكار كنم؟ صداي بابا بلند تر شد.

-مگه با تو نيستم مارال؟... راست ميگه؟

صداي گريه مامان و صحبت كردن باربد از اونور خط ميومد.با ترس گفتم:

-بابا.. تورو خدا نگيد من كجام... براتون توضيح ميدم... خواهش ميكنم.

بابا نفسشو فوت كرد و در حالي كه سعي ميكرد صداشو پايين نگه داره با حرص گفت:

-دختر تو ديوونه شدي؟؟؟...با اون وضعيت بلند شدي كجا رفتي؟... همين امشب برميگردي مارال... فهميدي؟

اشكام سرازير شد.

-نه بابا... من برنميكردم... بذاريد چند روز آرامش داشته باشم... من مواظب خودم هستم... باربد نبايد بفهمه من كجام...قول بدين

بابا.

بابا پوفي كشيد و گفت:

-گوشي رو نگه دار

گوشي تو دستم ميلرزيد.بابا به راحتي از كنار اين ماجرا نميگذشت.

چند لحظه بعد صداي باربد تو گوشي پيچيد. آروم حرف ميزد. انگار نمي خواست كسي صداشو بشنوه.اما همچنان عصباني بود.

-مارال... همين الان برميگردي... هر جا كه هستي... به خدا اگه تا فردا خونه نباشي شده تمام اين مملكت و زيرو رو كنم پيدات

ميكنم.

با صداي بلند فرياد زدم: واسه چي بهشون گفتي؟... واسه چي؟؟؟

با حرص گفت : چيه... نقشه كشتنش رو كشيده بودي؟... مگه تو خواب ببيني... بگو كجايي مارال... اگه خودم پيدات كنم بلايي

به سرت ميارم كه ديگه هوس فرار نكني.

romangram.com | @romangraam