#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_13


با حرص گفتم: بهشون گفتي چيكار كردي؟؟؟ آره؟؟؟ گفتي اين بچه از كجا پيداش شده؟؟

چند لحظه سكوت كرد.ازموقعيت استفاده كردم و گفتم: من برنميگردم باربد. دست از سرم بردار لعنتي. بذار به حال خودم باشم.

اونم با فرياد جواب داد: بذارم به حال خودت باشي؟؟اون بچه منه

از صداي فريادش ترسيدم.گوشي رو قطع كردم.اين چند روز مدام بحث و كشمكش بوده.انقدر هوار كشيدن هاي باربد رو تحمل

كردم كه گوشم سوت ميكشه.از طرفي هم ميترسيدم بهش بگن من كجام. حدود نيم ساعت بعد مهرداد هم رسيد.اخماش تو هم بود.

حدس دليلش زياد سخت نبود.غذا رو گذاشت روي ميز آشپزخونه و صدام كرد كه برم سر ميز. پامو كه توي آشپزخونه گذاشتم

برگشت طرفم.عصباني بود.يه كم نگاهم كرد و گفت:چرا بهم نگفتي؟؟

و مشغول كشيدن غذا شد.راه افتادم سمت ميز و گفتم: چي رو بگم مهرداد؟؟... قرار نيست اون بچه به دنيا بياد.

با شدت برگشت طرفم.چشمهاش گشاد شد و زل زد بهم.لعنتي ... چرا همچين حرفي زدم؟؟ چند قدم برداشت به سمتم و با بهت

پشت ميز نشست.

-ميفهمي چي ميگي مارال... چيكار ميخواي بكني ديوونه ؟؟

منم روي يه صندلي ديگه نشستم و جواب دادم: ميفهمم چي ميگم... نميخوامش.

صداشو بالا برد :

-ساكت شو مارال... ميدوني اين كار چه خطري داره؟... چطور ميتوني به همچين چيزي فكر كني؟ به خدا اگه قرار باشه همچين

غلطي بكني همين الان با خودم برت ميگردونم.

نگاهم رو دوختم به صورتش و گفتم: تصميمم رو گرفتم... تو هيچي نميدوني مهرداد... نميدوني باربد با من چيكار كرده.

دستش رو محكم كوبيذد رو ميز و فرياد زد.

چي ميگي مارال؟؟... دختره ديوونه اون بچه توئه... بچه باربده... فكر ميكني راحتت ميذاره؟... بابا ميگفت مثل ديوونه ها تمام

شهرو گشته... به پليس خبر داده... عصبانيه... اگه بفهمه بلايي سر بچش آوردي ديوونه ميشه... ميخواي انتقام خانواده باربد رو

ازاين بچه بگيري؟؟... از بچه خودت؟؟؟

از روي ميز بلند شد و گفت: غذاتو بخور.شب بر ميگرديم تهران

يهو برق گرفتم. بلند شدم و دنبالش راه افتادم. بايد هرجور شده قانعش ميكردم. معلوم نيست من به چند نفر بايد جواب پس بدم.


romangram.com | @romangraam