#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_109


وقتي گارسون سفارشش رو پرسيد بدون اينكه به من نگاه كنه با كلافگي گفت: خانوم سفارش ميدن

گارسون برگشت سمت من. منو رو برداشتم و با ترديد نگاهي به باربد كردم. يه لحظه نگاهمون به هم گره خورد كه بازم اون بود كه اول نگاهش رو

دزديد.

چند دقيقه اي طول كشيد تا سفارش بدم. اصلا نميدونستم باربد چي دوست داره. براي همين سفارش دادن بدون حرف زدن باهاش خيلي سخت بود.

اما چاره ي ديگه اي نداشتم. مجبور شدم چيزي رو كه براي خودم سفارش دادم براي اون هم سفارش بدم.

تمام مدتي كه شام ميخورديم ساكت بود.حتي نگاهم هم نميكرد. نميدونستم چرا تو اين موقعيت گير افتادم. چرا اينجا نشستم و خودم رو مجبور ميكنم تو

همچين وضعيت اسفباري غذا بخورم. فقط اينو ميدونستم كه هم راضي ام هم ناراضي. هم خوشحالم هم ناراحت

نگاهي به بشقاب باربد كردم. آروم آروم غذا ميخورد. من هم همينطور. واقعا وضعيت بدي بود. يه چيزي شبيه اينكه از يه موضوعي با خبري اما همه

تلاشت رو ميكني كه خودت رو به بيخبري بزني و اين رو به كسي كه جلوت نشسته ثابت كني.

نميدونم اون به چي فكر ميكرد . شايد به اينكه گير چه احمقي افتاده يا شايدم اينكه كاش كسي اينجا نبود تا بشقابش رو تو سر من خورد ميكرد.

تو سكوت زجرآوري شام خورديم و بعد هم تو همون سكوت باربد من رو به خونه رسوند. توي راه حتي يك كلمه هم حرف نزد.انقدر صورتش جدي بود كه

من هم ميترسيدم چيزي بگم. دلم نميخواست كتك بخورم.

حدود ساعت 11 بود كه جلوي خونه نگه داشت. با توقف ماشين برگشتم سمتش و نگاهش كردم. به رو به رو نگاه ميكرد. برگشتم سمتش و به آرومي گفتم:

-ممنونم كه رسونديم ... شب خوبي بود ... بهم خوش گذشت

صداي پوزخندش رو شنيدم . باز هم بهم نگاه نكرد. واقعا انگيزه ام چي بود از گفتن اين حرف؟ مثلا ميخواستم از دلش دربيارم؟ اصلا چي رو ميخواستم از

دلش دربيارم؟

با همون سردي و جديت گفت: به منم همينطور

چند لحظه نگاهش كردم. مثل آدمهاي گناهكار. دستم رفت سمت دستگيره و بازش كردم . يه پام رو گذاشتم پايين و همزمان گفتم: شب بخير

هنوز كامل پياده نشده بودم كه گفت: ميشه يه چيزي بپرسم؟





با تعجب برگشتم سمتش. دستم رو دستگيره موند. چه عجب حرف زد. نگاهش كردم .هنوزم به رو به رو نگاه ميكرد. با سكوتم بهش فهموندم كه حرف


romangram.com | @romangraam