#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_108

سرم رو تكون دادم و با ترديد گفتم: من رو ياد احسان ميندازه ... اون هميشه منو اينجوري صدا ميزد

نگاهش نكردم. برگشتم سمت در رستوران. ياداوري روزهايي كه با احسان داشتم نه تنها گرمم نكرد بلكه حس كردم ديگه هيچ وقت نميخوام مرورشون كنم.

اون هم انگار بعد از يه مكث طولاني دنبالم راه افتاد. به در كه رسيدم منتظرش شدم تا بهم برسه اما باز هم نتونستم نگاهش كنم. رفتيم تو و يه ميز براي

نشستن پيدا كرديم. روي صندلي كه نشستم گفت: ميرم دستامو بشورم

يه لحظه از لحن سردش جا خوردم. سرم رو بلند كردم و با دقت زل زدم تو صورت اخموش. نگاهم رو كه ديد صورتش رو ازم دزديد و رفت سمت

دستشويي. ناراحت شده بود؟ از چي؟ از اينكه احسان منو اينجوري صدا ميكرد يا اينكه گفته بودم با اون لفظ صدا نكنه؟ اصلا چرا بايد ناراحت بشه؟

خدايا ... اين چه برزخ وحشتناكيه؟ چرا من اينجوري سردرگمم؟

انقدر تو فكر بودم كه متوجه نشدم كي رسيد بالاي سرم. با صداي سردش به خودم اومدم: هنوز داري به احسان فكر ميكني؟

سرم رو بالا آوردم و توي صورت سردش نگاه كردم. چقدر خوب ميتونست ظرف چند لحظه از اين رو به اون رو بشه. نفس عميقي كشيدم و گفتم: احسان

براي من تموم شد ... حتي به عنوان يه دوست

روي صندلي نشست و در حالي كه سعي ميكرد خودش رو با منو مشغول نشون بده با يه چهره ي جدي گفت: پس چرا انقدر حسرتش رو ميخوري؟

اخم ظريفي كردم و گفتم: چرا انقدر اصرار داري اين موضوع رو پيچيده كني؟ ... من قبلا در مورد حسم به احسان همه چيزو گفتم ... حسرتي هم دركار

نيست ... اوني كه بايد حسرت بخوره من نيستم.

تو چشمهام زل زد و با قاطعيت گفت: موضوع احسان زجرم ميده ... همينطور اون پسره ي مزاحم

اولش متوجه نشدم چي گفت اما بعد از چند لحظه تازه فهميدم چي شنيدم. نميتونستم به گوشهام اعتماد كنم. منظورش از اين حرفها چي بود؟ ... اي كاش

ميتونستم بهش اعتماد كنم و بگم حرفهاش از روي علاقه است ... اي كاش ...

توي اون موقعيت شنيدن همچين حرفي برام شوك آور بود. يه لحظه فكر كردم شايد اين بهترين لحظه ي زندگيم باشه ...

اما بعد به خودم نهيب زدم و گفتم: شايدم اين احمقانه ترين لحظه ي زندگيت باشه ... لحظه اي كه باربد تونست قلبت رو بلرزونه.

خودم رو نباختم. تكيه دادم به صندلي و تو چشمهاش كه حالا رنگ عوض كرده بود نگاه كردم و گفتم: چرا بايد همچين چيزي زجرت بده؟ ... اصلا چرا

بايد زجر بكشي؟ ... من از پس آدمهاي آويزون دور و برم برميام ... ممنونم كه نگرانمي

چند لحظه اي با بهت زل زد توي چشمهام . نفس حبس شده اش رو با شدت بيرون داد و دستش رو كشيد توي موهاش. انتظار داشت چي از من بشنوه؟

سكوت بينمون چند لحظه اي طول كشيد. خدا رو شكر گارسون ما رو از اون وضعيت نجات داد. باربد هنوز كلافه بود و همه تلاشش رو ميكرد تا با من

چشم تو چشم نشه. البته منم دقيقا همينكارو ميكردم. يه لحظه تو اون موقعيت خنده ام گرفت. از چي داشتيم فرار ميكرديم؟

romangram.com | @romangraam