#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_106
گفتم: پاتو از گليمت درازترنكن.
فكر ميكردم بهش بربخوره اما سرش رو برگردوند و من از لرزش بدنش فهميدم داره ميخنده. اين بشر كلا ضد گلوله بود. به روبروم نگاه كردم و سعي
كردم تمركزم رو از روي خنده هاي قشنگش بردارم. اين آدم منو جادو ميكرد با خنده هاش. يه چيز خيلي برام عجيب بود. چرا در مورد قفل كردن در
اتاقش چيزي نگفت؟ مطمئنم ميدونست كار منه.
يه مقدار كه پياده رفتيم گفتم: ميشه برگرديم؟ ... من يه كم خسته شدم
سريع برگشت طرفم و گفت: باشه ... بريم ... بذار برم ماشينو بيارم ... همينجا وايسا ... باشه؟
سري به نشونه ي باشه تكون دادم. نگاهي به اطراف انداخت و گفت: كنار وايسا كه اذيتت نكنن ... من زود ميام
رفتم كمي عقب تر ايستادم و باربد با عجله دويد سمت جاي اولمون.
آدمي نبودم كه منتظر باشم يه مرد ازم حمايت كنه. هميشه معتقد بودم خودم ميتونم طوري رفتاركنم كه كسي مزاحمم نشه. اما از اون حرفي كه بهم زد دلم
گرم شد. يه جوري يه حس خيلي خوب تو رگهام پيچيد. قلبم نا منظم ميتپيد. واقعا اين حس با حسي كه حمايت بابا بهم ميداد فرق ميكرد. يه قشنگي خاصي
داشت.
منتظرش بودم كه صداي زنگ اس ام اس اومد. نگاهي به گوشيم انداختم . ليلا بود
-خوش ميگذره؟
و يه اسمايل خنده. تو دلم فحشي بهش دادم و گوشيم رو سر دادم تو جيب كيفم. چند لحظه اي منتظر شدم تا ماشين باربد جلوي پام ايستاد. سوار شدم و باربد
آروم از پارك خارج شد. خيابون خيلي شلوغ بود. از اون شلوغي كه بيرون اومد رو كرد طرفم و گفت: بريم يه جايي شام بخوريم؟
برگشتم سمتش و گفتم: ممنون ... باشه واسه يه وقت ديگه ...
يه لنگه ي ابروش رو بالا داد و گفت: دعوتم رو رد ميكني؟
گفتم: نه ... اينجوري نيست ... نميخوام مزاحمت باشم ... ميشه من رو برسوني خونه؟
يه اخم كوچيك كرد و گفت: اگه بالاي منبر نميري و دوباره در مورد حس استقلالت واسم سخنراني نميكني بيا بريم شام بخوريم ... من گشنمه ... خيابونها
هم شلوغه ... تا تورو برسونم خونه از گشنگي مردم كه دختر
نفسم رو فوت كردم بيرون و طعنه اش رو در مورد حرفهاي امروزم نشنيده گرفتم. گفتم: اينجور كه معلومه چاره ي ديگه اي ندارم
لبخندي زد و گفت: قربون آدم چيز فهم
پررو. بعضي وقتها دلم ميخواست انقدر بزنمش كه مامانشم نشناستش. نگاهي به لبخند گوشه ي لبش كردم و در حالي كه تو دلم حرصم رو سرش خالي
romangram.com | @romangraam