#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_105


با نگاهم بدرقه اش كردم. دلم نميخواست منو با باربد تنها بذاره. به خصوص بعد از كاري كه عصر كردم. به خصوص بعد از حرفهايي كه در مورد حس

باربد به من زده بود. حرفايي كه من رو به فكر فرو برده بود.هرچند اين جريان رو خيلي بعيد ميدونستم.

سرم رو كه برگردوندم با باربد چشم تو چشم شدم. دستش رو گذاشته بود زير چونش و يه لبخند شيطون رو لبش بود. نگاه من رو كه روي خودش ديد گفت:

دلت نميخواست بره؟

سعي كردم خيلي معمولي رفتار كنم. سرم رو تكون دادم و گفتم: نه ... مهم نيست ... حتما كار داشته

لبخندي زد و گفت: چيز ديگه اي ميخوري؟

گفتم: نه ... ممنون

باربد صورتحساب رو پرداخت كرد و در حالي از جاش بلند ميشد گفت: بريم يه كم قدم بزنيم؟

با ترديد گفتم: اين موقع شب؟

چشمهاش رو تنگ كرد و گفت: اشكالش چيه؟

گفتم: نه ... هيچي ... باشه بريم

با هم از در كافي شاپ بيرون اومديم . پياده رو خلوت بود اما خيابون پر از ماشينهايي بود كه صداي بيس موزيكشون كر كننده بود. همين كه راه افتادم

باهام هم قدم شد. به هر جايي نگاه ميكرد جزمن. منم تقريبا همين كارو ميكردم.

تو دلم هزار بار ليلا رو لعنت كردم كه چرا در مورد احساس باربد من رو دچار شك كرد. از وقتي اون حرفها رو از ليلا شنيده بودم نميتونستم مثل هميشه

محكم و مقاوم جلوي باربد وايسم. اون هم انگار امشب فرق كرده بود. اصلا واسه چي اومد پيش ما؟

توي فكرام غرق بودم كه باربد گفت: چرا امشب انقدر ساكتي؟ ... از تو بعيده

سرم رو آوردم بالا و تو صورت شيطونش نگاه كردم. با تعجب گفتم: چرا از من بعيده؟

به روبرو نگاه كرد و گفت: آخه هيچوقت ساكت نديدمت ... هر بار منو ميبيني بلبل زبون ميشي ... تير بارونم ميكني

با اخم كوچيكي بهش نگاه كردم كه خنده ي ريزي كرد و گفت: حالا منو نخور ... راست ميگم ديگه ... تو چه پدر كشتگي با من داري؟

نگاهم رو انداختم روي كفشهام و با همون اخم گفتم: پدر كشتگي باهات ندارم ... تازه ... تو هم كم بلا سر من نياورديا ... يادت كه هست؟

با صداي بلند خنديد و گفت: عاشق اين حاظر جوابيتم.

اخمهام رو بيشتر تو هم كشيدم و سرم رو آوردم بالا. پر رو پر رو زل زده بود تو چشمهام و سعي ميكرد لبخندش رو از روي صورتش جمع كنه.


romangram.com | @romangraam