#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_104

گفتم: آره ... با دوستم اومدم بيرون ...

آهاني گفت و بعد با مكث طولاني تري گفت: كجا رفتيد حالا؟

با تعجب به ليلا نگاه كردم كه نيشخندي تحويلم داد و چشمهاش رو براي آروم كردنم يك بار بست و باز كرد. با من من گفتم: اومديم كافي شاپ ( ... )

مكثي كرد و گفت: چه جالب ... اتفاقا منم همون اطرافم ... تا كي هستين؟

تعجبم هر لحظه بيشتر ميشد. گفتم: تازه اومديم ... چطور؟

با يه لحن شاد گفت: شايد منم اومدم.

با تعجب و دهني باز باشه اي گفتم و خداحافظي كردم. ليلا با هيجان گفت: ميخواد بياد اينجا ... واي ... مارال ... بهت نگفتم ... اگه عاشق نيست پس واسه

چي مدام دنبالته؟

دوباره چهره ام تو هم رفت. كاش ميتونستم مطمئن بشم. كاش اگه حسي داشت مستقيم بهم ميگفت. حداقل اينجوري تكليفم روشنه. هرچند كه از حس خودم

هنوز مطمئن نبودم.

حدود نيم ساعت بعد اومد . فكر ميكردم فقط يه حرفي زده. تعجب من و خنده هاي مرموز ليلا هر لحظه بيشتر ميشد. وقتي من و ليلا رو ديد اومد سمت

ميزمون و با خوشرويي سلام كرد. با ليلا مودبانه احوالپرسي كرد و لبخندي به روي من پاشيد و پرسيد: ميشه اينجا بشينم؟

ليلا با خوشرويي گفت: حتما ... بفرماييد ...

باربد نگاهي به من كرد و منتظر تائيد من شد. سرم رو تكون دادم و گفتم: حتما ... بشين

صندلي رو عقب كشيد و روش نشست. من كه تا چند دقيقه تو شوك بودم. باربد هم با ليلا صحبت ميكرد و چند لحظه يه بار لبخندي تحويلم ميداد. بعد از

حدود نيم ساعت كه نوشيدني هامون رو خورديم ليلا با عجله بلند شد و رو به باربد گفت: ببخشيد ... من بايد برم خونه ... يه كم ديرم شده

باربد هم متقابلا بلند شد و گفت: اختيار داريد ... وسيله داريد ... اينجا تاكسي خيلي كم پيدا ميشه

چشم غره اي به ليلا رفتم و در حالي كه ميدونستم عمدا داره ما رو تنها ميذاره گفتم: حالا چه خبره؟ ... تا چند دقيقه ديگه خودم ميبرمت خونه

ليلا با عجله گفت: نه نه ... من كار دارم مارال ... شما كه فعلا نشستيد.

باربد رو كرد به من و گفت: ماشينت رو بده ببرن ... من ميرسونمت

با چشمهاي گشاد شده زل زدم بهش. چه كاريه؟ خوب همه با هم ميريم. حالا من ماشينم رو بدم دست اين ليلاي ورپريده كه مثل گاريچي ها رانندگي ميكنه؟

خيلي خودم رو كنترل كردم كه چيزي نگم. با ترديد سوئيچم رو گرفتم سمت ليلا و گفتم: درست رانندگي كنيا ... ماشينم رو داغون نكني.

ليلا سريع سوئيچ رو گرفت و در مقابل باربد كه هنوز داشت به حرف من ميخنديد لبخندي زد.خداحافظي كرد و به سرعت از جلومون محو شد.

romangram.com | @romangraam