#یاسمین_پارت_99

فرنوش- هيچي . اصلا مهم نيست . بيا بهزاد بريم پايين ، ميخوام بهشون معرفيت كنم اونا كه بايد چند وقت ديگه بفهمن ، بذار حالا بدونن .

سه تايي رفتيم پايين. وقتي رسيديم ، چهره آقاي ستايش رو ديدم كه خيلي تو هم رفته بهرام يه پسر تقريبا هم سن و سال خودم بود . تقريبا هم قد خودم . شايد كمي كوتاهتر . لباس اسپرت شيكي پوشيده بود . بهناز هم يه دختر نسبتاً قشنگ بود كمي شبيه فرنوش اما با موهاي قهوه اي روشن . تا ما رو ديدن بلند شدن .

من بطرف بهرام رفتم تا باهاش آشنا بشم و فرنوش بطرف بهناز رفت .

-سلام ، من بهزاد . خوشبختم و دستم رو بطرف بهرام دراز كردم تا دست بدم . اما بهرام در حالي كه مي نشست گفت :

-خوبه .

يه آن به كاوه نگاه كردم كه خون تو چشماش مي دويد كه بهش چشم غره رفتم يعني كاري نكنه . آقاي ستايش و پدر كاوه هم منظره رو ديدن كه لبهاشو رو از ناراحتي گاز گرفت .

-بهزاد جان بيا اينجا بشين كنار من .

بهرام – بهزاد جان ؟

كاوه – نخير ! بهزاد فرهنگ ! جانش صيغه مبالغه س!

بهرام – شنيده بودم كاوه خان خيلي بانمكن، اما نميدونستم اينقدر خيار شور تشريف دارن !

كاوه – قسمت بشه يه دونه از خيار شورها ميل بفرمايين تازه طعمش رو ميفهمين !

بهرام – ببين آقاي بامزه من با كسي شوخي ندارم .

كاوه – منهم با كسي شوخي نكردم . تعارفم جدي بود ! يه دونه خيار شور كه ديگه چيز قابل داري نيست .

بهرام – تعارف اومد تعارف نيومد داره ها !

كاوه – انگار توپ شما خيلي پره جناب بهرام خان ؟

ستايش- اين حرفها چيه بهرام ؟!

بهرام رو به فرنوش كرد و گفت :

-اين آقا اينجا چيكار ميكنه ؟

فرنوش- به تو ربطي داره ؟

بهرام – تو نامزد مني ! حق نداري يه مرد غريبه رو دعوت كني خونه

romangram.com | @romangram_com