#یاسمین_پارت_98


فرنوش – نياوردمت اين چيزها رو نشونت بدم . بيا !

بطرف كمدش رفت و درش رو باز كرد . اين ديگه خيلي جالب بود . عكس خودم بود كه فرنوش كشيده بود . خيلي خوب نقاشي شده بود . باور نمي كردم .

-چطور تونستي تصويرم رو بكشي نكنه يواشكي ازم عكس گرفتي و از روي اون كشيدي ؟

فرنوش – نه . از توي خيالم تصويرت رو نقاشي كردم . ببين ، درست روبروي تختخواب مه . وقتي ميخوام بخوابم ، در كمد رو باز مي كنم و از توي تختواب به تو نگاه ميكنم و باهات حرف ميزنم .

اصلا نميدونستم كه چي بايد بهش بگم . باورم نمي شد ولي كم كم قبول ميكردم كه اين دختر كه سالها از نظر مادي با من فاصله داره با يه عشق پاك بطرفم اومده .

فقط نگاهش كردم و گفتم :

-فرنوش نميدونم بايد بهت چي بگم ؟

فرنوش – هيچي فقط دوستم داشته باش همونطوزي كه من دوستت دارم .

مدتي همديگرو نگاه كرديم كه يه دفعه ژاله هراسان اومد تو اتاق و گفت :

فرنوش بهرام و بهناز اومدن !

فرنوش – بهرام و بهناز ؟اينجا ؟

ژاله – آره ، پايين پيش كاوه و پدر كاوه نشستن .

فرنوش – آخه چطور ؟ چرا امشب ؟ كي درو روشون باز كرد ؟

ژاله با ناراحتي گفت :

لال بشم من ! خبر مرگم از دهنم در رفت و به سودابه گفتم كه تو امشب مهمون داري.

يعني چه جوري بگم ؟ گفتم بهزاد خان قراره امشب بياد خونه شما . اون هم صاف گذاشته كف دست بهناز . حتماً بهناز هم به برادرش گفته . همش تقصير منه .

-چي شده ؟ مگه بهرام و بهناز كين ؟

فرنوش- پسرخاله و دختر خاله من هستن .

خب – چه اشكالي داره ؟


romangram.com | @romangram_com