#یاسمین_پارت_97

كاوه – ببخشيد . اين پسر سر دلش سنگينه ، حواسش پرته . امشب حتماً بايد تنقيه ش كنم .

ژاله – بهزاد خان تو چه فكري هستين ؟

-توهيچ فكري.

فرنوش- بهزاد پاشو بيا ميخوام يه چيزي بهت بگم .

كاوه – خدا بدادت برسه . هنوز چيزي نشده بايد بري زير هشت سيم جيم .

فرنوش – مي خوام اتاقم رو بهت نشون بدم .

كاوه – تو رو خدا فرنوش خانم . بچه مو دعوا نكنين ها 1 بغضش ميتركه !

بلند شدم و همونطور كه دنبال فرنوش مي رفتم ، در گوش كاوه گفتم :

-آقا گاوه!

كاوه – بله بهزاد جان ! كاري با من داري؟

از رو نمي رفت . رفتم پيش فرنوش كه چند قدم جلوتر ، منتظرم بود و دوتايي از پله ها بالا رفتيم.

فرنوش – بهزاد چته ؟ چرا اينقدر تو همي ؟-چيزيم نيست .

فرنوش- من فكر ميكردم خوشحال ميشي بياي خونه ما .

-هروقت پيش تو باشم خوشحالم . جاش مهم نيست .

فرنوش – پس تو رو خدا حالا هم خوشحال باش.

-الان هم از اينكه كنار تو هستم خوشحالم.

فرنوش- اين اتاق منه . ميريم تو به شرطي كه بازم از اون حرفها نزني ها

بهش خنديدم و دوتايي وارد اتاق شديم .

يه اتاق خيلي بزرگ بود . يه دست مبل راحتي يه گوشه جلوي شومينه بود و يه صندلي كه پايه هاي منحني داشت و مثل ننو تاب مي خورد ، كنارش .

يه ميز تحرير خيلي شيك كه يه كامپيوتر هم روش بود كنار پنجره بود . يه گوشه اتاق تلويزيون بود با يه ويدئو و يه گوشه ديگه ضبط صوت بزرگ چند طبقه با باندهاي بزرگ ، يه تختخواب خيلي قشنگ هم يه طرف اتاق بود .

romangram.com | @romangram_com