#یاسمین_پارت_88


مثل اين بود كه مي خواست با زبون بي زبوني حاليم كنه كه اون سد راه خوشبختي من شده . البته ديگه برام فرقي نداشت تا اينكه اون اتفاق افتاد .

ياور بي همه چيز لومون داد . يعني اكبر رو لو داد . يه روز بعدازظهر بود كه نوچه هاي اكبر وحشت زده اومدن سراغ من و گفتن كه خانم اكرمي با دو تا از كارگرها ، اكبر رو گرفتن و بردن دفتر و بعدش بردن سياه چال .

ته دلم كش اومد . گويا ياور بخاطر كينه اي كه از اكبر داشت نتونسته بود خودش رو نگه داره و قيد خوراكي هايي رو كه از انبار مي آورديم و سهمي هم به اون مي داديم ، زده بود و اكبر رو لو داده بود . هميشه اكبر خوراكي ها رو به بچه ها مي داد اين بود كه همه فكر مي كردن كه اكبر تنها اين كارو مي كنه .

كاري از دستم بر نمي اومد . خودم هم ترسيده بودم . اگه اكبر يه كلمه از من حرف مي زد كارم تموم بود . با دشمني اي كه اكرمي با من داشت . جون سالم از دستش به در نمي بردم .

رفتم يه گوشه حياط و كنار ديوار نشستم . داشتم خودم رو آماده ميكرد اما ته دلم ميدونستم كه اكبر آدمي نيست كه من رو لو بده .

غروب شد و موقع شام . همه بچه ها از جريان با خبر شده بودن . نون و چايي شام رو در سكوت غم آلودي خورديم و بعد به خوابگاه رفتيم . رختخواب ها رو انداختيم و خوابيديم .

فكر اينكه اكبر الان در چه وضعيته راحتم نمي ذاشت . تا چشمهامو مي بستم ، صورت اكبر به ذهنم مي اومد . همش پيش خودم مجسم مي كردم كه توي تاريكي سياه چال چه حالي داره ؟

نتونستم طاقت بيارم . تصميم خودم رو گرفتم . گذاشتم يه ساعتي بگذره و همه خوابشون ببره . وقتي مطمئن شدم كه ديگه كسي بيدار نيست آروم بلند شدم و نك پا از خوابگاه بيرون رفتم .

تنم مثل بيد مي لرزيد . توي راهروها هيچكس نبود . تاريك تاريك . برگشتم و از توي خوابگاه يه شمع ورداشتم و دوباره بيرون اومدم . راهرو رو تموم كردم و از پله ها پايين رفتم . انگار پله ها تمومي نداشت . هر چي به زير زمين نزديك تر مي شدم ، قلبم تندتر مي زد و قدم ها كند تر .

ميدونستم سياه چال كجاست . از آخر زير زمين ده تا پله مي خورد مي رفت پايين .

به طرفش رفتم و نزديكش كه رسيدم يه گوشه واستادم و گوشهامو تيز كردم . هيچ صدايي نمي اومد . آروم از پله ها پايين رفتم . يكي يكي پله ها رو مي شمردم . آخرين پله ، ترس ورم داشت . پشيمون شدم . چيزي نمونده بود برگردم . بچه ها از سياه چال خيلي چيزهاي ترسناكي تعريف مي كردن . طوري از اونجا وحشت داشتيم كه حتي اسمش كافي بود كه بدنمون رو بلرزونه . حالا خودم اينجا بودم . پشت در سياه چال! خواستم برگردم كه دوستي با اكبر جلوم رو گرفت .

آخرين پله رو پايين رفتم . نمي تونم حال خودم رو برات بگم . يه پسر بچه سيزده ساله ، پشت در جايي كه اونقدر درباره ش داستان ترسناك تعريف مي كردن . آروم چند بار اسم اكبر رو صدا كردم كسي جواب نداد .

اصلا از كجا معلوم بود كه اكبر اينجا باشه ؟!

ولي تا در رو وا نمي كردم ترديد و شك ولم نمي كرد . ديگه معطل نكردم . شاه كليد رو در آوردم و قفل رو واكردم . در رو هل دادم كه با صداي بدي وا شد .

چند لحظه صبر كردم كه ببينم صدايي مياد يا نه . اما خبري نبود . يواش وارد سياه چال شدم . هر لحظه انتظار داشتم كه مار و عقرب و جن و ديو و خلاصه هر چيز وحشتناكي كه مي شناختم جلوم سبز بشه . اما نه تنها از اين چيزها خبري نبود بلكه كوچكترين صدايي هم نمي اومد . شمع رو روشن كردم . در وحله اول دلم مي خواست اين سياه چالي رو كه اينقدر ازش تعريف ميكردن ، ببينم . تا اونجايي كه نور شمع روشن كرده بود ، نگاه كردم .

سياه چال يه اتاق نسبتاً بزرگ بود با آجرهاي پوسيده و يه مشت تير و تخته . همين . نه از اژدها خبري بود نه از مار و عقرب.

كمي قوت قلب گرفتم . خيالم راحت شده بود . تا قبل از اين فكر مي كردم همين كه در رو باز كنم ، اكبر رو مي بينم كه به ديوار زنجير شده .

حالا مي تونستم كه با خيال راحت بر گردم . پام رو كه برداشتم ، نوك پام به يه چيزي گير كرد . شمع رو پايين آوردم كه چي ديدم ؟

اكبر جلوي پام روي زمين ، دراز به دراز افتاده بود .


romangram.com | @romangram_com