#یاسمین_پارت_89
نفسم بند اومد . شمع رو يه گوشه روي زمين گذاشتم و شروع كردم اكبر رو تكون دادن . اما هر كاري كردم هيچ حركتي نمي كرد .
سرم رو روي قلبش گذاشتم . هيچ صدا نمي كرد . صورتم رو جلوي دماغش گرفتم . اكبر ديگه نفس نمي كشيد .
شمع رو ورداشتم و جلوي صورتش نگه داشتم . از گوش اكبر خون اومده بود و كنار سرش ، روي زمين ريخته بود . پيرهنش پاره شده بود و تموم صورتش جاي خراش بود و دور يكي از چشمهاش كبود شده بود . شمع رو پايين بردم . طفلك رو قبل از اينكه كشته بشه حسابي زده بودند و كف پاش نشون ميداد كه فلكش كردن .
باور نميكردم كه اكبر مرده باشه ، ولي حقيقت داشت !
شمع رو جلوي دماغ و دهنش بردم . كوچكترين تكوني نمي خورد.
ديگه باور كردم . اين زن حيوون صفت اكبر رو كشته بود . يه دفعه متوجه شدم كه اونجا با يه مرده تنهام . داشتم از ترس سكته مي كردم . حساب كن يه بچه سيزده ساله توي زير زمين تاريك با يه مرده تنها باشه . حالا مي خواد اون مرده دوستش بوده يا يه مرده ناشناس !
مثل برق بلند شدم و فرار كردم . در پشت سرم بسته شده بود و من محكم خوردم به در .
با هر بد بختي بود در رو باز كردم و پله ها رو سه چهار تا يكي رفتم بالا و راهرو رو رد كردم و خواستم از پله هاي ته راهرو بالا برم كه صدايي از طبقه بالا اومد .
بايد خيلي تند از اونجا فرار مي كردم . بالاي پله كه رسيدم ، اكرمي اومد تو سينه ام بي اختيار خوردم زمين .
سرم رو بلند كردم و نگاهش كردم صورتش مثل يه حيوون درنده شده بود و چشماش به سرخي مي زد . چنگ زد و موهام رو گرفت و بزور بلندم كرد و گفت : دنبال دوستت اومدي ؟بيا ببرمت پيشش . صبح هر دوتاتون رو با هم مي فرستم مسگر آباد . يه دفعه احساس كردم كه ديگه ازش نمي ترسم .
خيلي خونسرد اما با نفرت نگاهش كردم . حالا ديگه خيلي بزرگتر از اوني شده بودم كه اين زن بتونه كتكم بزنه . اين دفعه من بودم كه بهش زهرخند زدم . تقريباً هم قد بوديم انگار خودش هم اين رو حس كرده بود . هنوز موهام تو چنگش بود .
با دو تا دستام موهاش رو گرفتم و كشيدم . اون هم همين كار رو كرد . هر دو داشتيم موهاي همديگرو خيلي محكم مي كشيديم اما هيچكدوم صدايي از خودمون در نمي آورديم .
در همون لحظه تمام آزاري كه اين چند ساله به ما داده بود يادم اومد .
مي ديدم داره مي شكنه . آروم آروم زير فشار دستم ، پاهاش خم شد و جلوم زانو زد . تازه اون موقع بود كه فهميدم اينهمه سال ما بچه ها از اسمش مي ترسيديم . ديگه دستش از موهام جدا شده بود و در اثر كشيدن گيسهاي چندش آورش اشك از چشمهاش سرازير شده بود . اون هم مثل من قد و يه دنده بود و با وجود دردي كه مي كشيد نه فرياد مي زد و نه جيغ مي كشيد .يه آن دلم براش سوخت . ولش كردم . برگشتم كه از پله ها بالا برم از پشت دوباره موهامو كشيد . ياد چند سال پيش افتادم كه يه روز همين كار رو باهام كرد .
بي اختيار برگشتم و با مشت محكم تو صورتش زدم . در اثر ضربه دستم از پله ها پايين افتاد ديگه نايستادم كه ببينم چي شد . با سرعت به خوابگاه رفتم .
اگه بگم تا صبح چي كشيدم باور نمي كني . از يه طرف غصه مردن اكبر ، از يه طرف ترس از انتقام فردا كه حتما اكرمي برام تداركش رو ميديد خواب رو از چشمم پروند . صبح خودم رو آماده كردم كه به سرنوشت اكبر دچار بشم .وقتي بلند شديم ، توي ساختمون خيلي رفت و آمد بود . همگي رفتيم بيرون .
بهمون گفتن توي حياط صف بكشيم . نيم ساعت بعد مدير اومد و در حالي كه ته چشمهاش خوشحالي رو مي ديدم با ظاهري غمگين گفت كه ديشب خانم اكرمي در اثر ليز خوردن و اصابت سرش به پله ها كشته شده و شروع كرد از خدمات اين خون آشام برامون سخنراني كردن . اما يه كلمه از كشته شدن اكبر چيزي نگفت .
فهميدم جريان رو ماست مالي كردن.
همون موقع فهميدم كه يه نفر رو كشتم . درسته كه اون يه نفر اصلا انسان نبود و من هم قصدي نداشتم و خودش يه آدم كش تمام عيار بود . اما هر چي كه بود من اون رو كشته بودم و شده بودم يه قاتل .
صحبت اقاي هدايت به اينجا كه رسيد سكوت كرد . لحظاتي چشماشو بست و بعد سيگارش رو روشن كرد و سرش رو پايين انداخت . وقتش بود كه تنهاش بذارم .
romangram.com | @romangram_com