#یاسمین_پارت_87

ويلن توي دست ، همونجا واستادم و مات به در يتيم خونه خيره شدم .

خانم اكرمي ، اين زن پليد به طرفم اومد و در حالي كه لبخند پيروزمندانه اي روي لبش بود خيلي خونسرد ويلن رو از دستم گرفت و محكم زمين زد .

ديگه برام فرقي نداشت . ديگه گريه م هم نمي گرفت . فقط واستاده بودم و به در يتيم خونه نگاه مي كردم . چه مدت اونجا ، به همون حال بودم ، نمي دونم فقط وقتي اكبر دستم رو گرفت به خودم اومدم . اكبر من رو با خودش بطرف منبع آب برد و صورتم رو شست و شروع كرد به دلداري داد من . اصلا به حرفهاش گوش نمي كردم . تو خودم بودم . با خودم فكر ميكردم كه چه آزاري به اين زن پست رسونده بودم كه اينقدر با من لج بود .

يه گوشه حياط نشستم و رفتم تو رويا . خودم رو با لباسهاي قشنگ و نو مي ديدم كه سوار اون ماشين شدم و در حاليكه خوراكي هاي خوب مي خوردم ، از پشت شيشه هاي تميزش مردم رو نگاه مي كنم . اين يكي رو ، نه خانم اكرمي و نه هيچكس ديگه اي نمي تونست ازم بگيره !

بلاخره اين جريان هم مثل بقه چيزها گذشت . شانسي كه آورده بودم خانم اكرمي نفهميده بود از يتيم خونه به باغ راه داره .

فرداش ، بعد از صبحونه احضار شدم . اين زن ديونه دست بردار نبود . ازم پرسيد كه ويلن رو از كجا آوردم . جز سكوت جوابي نداشتم بدم .

پدر سگ به يه كارگر گفت كه من رو بندازه تو سياه چال .

تموم بدنم لرزيد . سياه چال جاي بسيار وحشتناكي بود . تا حالا نديده بودم كه كسي از سياه چال بيرون بياد . يكي دو تا از بچه ها رو كه به دستور اين عفريته تو سياه چال انداته بودن ، ديگه نديده بوديم . البته بعدش بهمون مي گفتن كه از اونجا بيرونشون كردن اما ما باور نمي كرديم . وقتي شنيدم كه مي خوان من رو ببرن سياه چال ، از ترس زانوهام شروع به لرزيدن كرد . نمي دونستم كه اون لحظه به كي پناه ببرم .

يه دفعه اسم خدا جلوي چشمم اومد . فقط تو دلم گفتم خداجون كمكم كن ! من از سياه چال مي ترسم .

هنوز دعام تموم نشده بود كه بابا سليمون جلو اومد و گفت : ويلن رو من بهش دادم .

اين عفريته نگاهي به باباسليمون كرد و بعد به من نگاه كرد و ديگه حرفي نزد و رفت . باز هم اميد به دلم برگشت ! انگار خدا فراموشم نكرده بود .

دلم مي خواست دست بابا سليمون رو ماچ كنم . محبت اين پيرمرد در اون شرايط مثل چشمه آبي بود براي آدمي كه از تشنگي در حال مرگه .

خدا رحمتش كنه . اون روز نجاتم داد . دو روزي گذشت .

وقتي آبها از آسياب افتاد . از سوراخ به باغ رفتم هميشه وقتي اينجا مي اومدم . به عشق تمرين با ويلن بود . با شوق مي اومدم و سرو تنم رو تو آب چشمه مي شستم و بعد مشغول تمرين ميشدم . حالا ديگه با چه اميد اينجا بيام ؟ به چه رويي به رضا بگم كه اين عفريته سازش رو شكسته .

تو اين فكر بودم كه رضا رو جلوي خودم ديدم .

با خجالت گفتم رضا مي خواستم بهت يه چيزي بگم . فرصت نداد حرف بزنم و گفت خودم همه چيز رو ميدونم . با تعجب نگاهش كردم كه گفت : يه ساز ديگه برات آوردم . مواظب باش اين يكي طوري نشه .

بعد دستي به سرم كشيد گفت : دلداريت نميدم . تو خودت درد كشيده اي و آشنا با غم . ديگه فكرش رو هم نكن . اينها رو گفت و رفت . عجب آدمي بود . بخدا از هزار تا عاقل عاقل تر بود .

بلند شدم و سراغ ويلن رفتم . از توي جعبه درش اوردم و مدتي نگاهش كردم و بعد شروع كردم به زدن . همچين كه صداي ساز در اومد ، داغم تازه شد و بغضم شكست . اون موقع بود كه گريه هام شروع شد .

درد سرت ندم . دو سه سالي گذشت . اما چه گذشتني ؟ مثل سيخي كه از تو كباب ميگذره ! توي اين مدت احساس ميكردم كه يه چيزي درونم شكسته و ريخته .

حالا ديگه حدود سيزده سالم شده بود . برنامه يتيم خونه مثل قبل داشت و هر بار كه خانم اكرمي من رو مي ديد زهر خندي پيروزمندانه رو لبش داشت .

romangram.com | @romangram_com